مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

بیست و چهارمین خواب

بابابزرگ ها  را کنار می گذاریم که کار بدان جا نرسید.اما  پیری را با مادر بزرگ مرحومم شناختم.چهار نوه داشت و  آخری من بودم. رابطه اش با من بسیار خوب بود ولی روی هم رفته در ارتباط برقرار کردن کمیت اش لنگ بود و سخت پل می زد.گاهی که به خانه مان سر می زد زمان رفتن اصرار که بیا آنجا و پیش من باش.من هم گاهی می رفتم،دلش خوش می شد با یکی  در کنارش بودن.صبح ها که بیدار می شدم نشسته بود آنجا و من را نگاه می کرد و همیشه هم بساط تخم مرغ و خیار و گوجه برای صبحانه که چقدر دشوار درست می کرد.دستش رعشه داشت،چاقو در دستش مدام تکان می خورد.موقع تخم مرغ درست کردن سخت می ایستاد.بین دو زانویش فاصله افتاده بود و زمان راه رفتن دستش به دیوار بود.صورتش پر از چین و چروک و دهانی بی دندان.سلیقه اش چنگی به دل نمی زد ولی عجیب در بند پاکیزگی بود.از گوشه چشمش اشک می آمد و همیشه دستمالی دم دست تا اشکش را پاک کند،مشخص بود  آثار بیماری ست.از ما اصرار به دکتر رفتن و از او انکار.نام دکتر که می شنید هول به جانش می افتاد.در آخرین روزها هم دیگر اختیاری دست خودش نبود برای رفتن، که ما او را بردیم.خودش  چیزی نگفت ولی گمان کنم  تنش مالامال از بیماری بود.دکتر ها هم راستش را گفتند و خبر دادند زنده بمان نیست و ببریدش خانه،جواب کرده بودند.در خانه ولی زیاد نماند جز چند ساعتی.قلبش دیگر تاب نداشت کما فی سابق بزند،بیماری و سن کار خودشان را کرده بودند.آمبولانس هم آمد و مسافر را برد. دی ماه هشتاد تمام کرد



اکنون اما ده سالی از آن زمان گذشته و مادربزرگ دیگرم از آن زمان بسیار فرتوت تر شده.دو روز پیش که کنارش رفته بودم -  و تازه در روزهایی که سرحال است - گوشه ای از سختی هایش را  دیدم.در گرمای بهار انواع و اقسام لباس های گرم را پوشیده بود،و زیر دو پتو دراز کشیده بود.کوچکترین بادی تمام وجودش را به لرزه می اندازد.هوای خانه اش آنقدر گرم است که دیگران سخت می توانند تاب بیاورند.هر بار رفتن یک دوش گرفتن در ضمیمه دارد.


یکبار که به دیدن اش رفته بودم هر چقدر منتظر ماندم دیدم در را باز نمی کند.نگران شدم و منتظر شدم تا خاله ام بیاید.به بالا که رفتیم دیدیم روی زمین دراز کشیده  در میانه ِ حال.نه تاب تکان خوردنش بود و نه توان صدا زدن کسی.به زور بلندش کردیم و بر روی تختش نهادیم.لب لباب خاطراتش یاد کردن از جوانی اش است و کوهی که هر روز می رفته...


***


از این خصلت پیری بدم می آید.چین و چروک،بی دندانی،سخت راه رفتن،پای پرانتزی،موی سپید و کم پشت،گردنی که لای یقه پیراهن تلو تلو می خورد،صدای زمخت،دست رعشه دار و... را می توانم تحمل کنم؛اما اینکه نتوانم راه بروم و کاری کنم،نتوانم بخوانم،خشک مغز بشوم و گاه شماری برای مرگ کنم برایم غیر قابل تحمل است.تصور پیرمردی که نه توانایی حرکتی دارد،و بسیار بدتر،مغزش ممکن است یاری اش نکند براستی هولناک است.چند ده کیلو گوشتی که به سختی جا به جا می شود و - لابد - جامعه آن را به خاطر اینکه موجودی انسانی ست و لاجرم دوست داشتنی تحمل می کند.نوار زندگی انسانی آخرش چنگی به دل نمی زند

نظرات 24 + ارسال نظر
نادی شنبه 17 اردیبهشت 1390 ساعت 22:39 http://ashkemah.blogsky.com

الان که جوونی ورزش کن که اخرش این شکلی نشی

والله ورزشکارانش هم دست آخر با کمی تاخیر به این وضع دچار می شوند،اتفاقا من گمان می کنم مردان و زنان اندیشه عمری طولانی تر دارند.با این حال به این درد دچار نشویم خوب است !

امید شنبه 17 اردیبهشت 1390 ساعت 22:57 http://andishe-pooya.blogfa.com/

والا ما که مثلا در اوج شباب هستیم هم خیری از زندگی نمی بینیم ، چه رسد به آنان که پیچ های آخر را طی می کنند ... در فرهنگ ملتی که یادم نیست کدام ملت بود ، ضرب المثل جالبی وجود داشت : سریع زندگی کنید و جوان بمیرید !

من هم می خواهم زیاد زندگی کنم و هم پیر بمیرم،خیلی پیر

داستان تکراری یکشنبه 18 اردیبهشت 1390 ساعت 02:00 http://baharakmv2.blogfa.com

همه که این جوری نمیشوند. مادر بزرگ من سنش بالاست. ولی به هیچ وجه به هیچ بیماری ای اجازه ورود نمیدهد. فکر کنم نه تنها ما بلکه عزراییل هم ازش میترسد.

از این قبیل پیرزن ها هم خوشم می آید.دوست دارم آن طوری بشوم،منتها دست کم 100 سال عمر داشته باشم !

نیکادل یکشنبه 18 اردیبهشت 1390 ساعت 08:52 http://aftabsookhte.blogfa.com

سلام برادر جان
اگر مثل ما تهران نشینی غمت نباشد، میانگین سن متوفیان سال 88 تهران 49 سال بوده است. آمار سال 89 اعلام نشد که البته اگر بهبودی حاصل شده بود در بوق و کرنا میکردند. پس هرچند آرزوی اصلیت زیاد عمر کردن است ولی لااقل با این نوید می توانی خوش باشی که تا خون در رگ ماست سرپا خواهیم بود.
راستش من هم اصلاً دلم نمی خواد پیر و بیچاره شوم. اما دوست دارم موهایم سفید شود و چهره ای جا افتاده داشته باشم گمونم موی سپید آدم را خوش تیپ می کند.

تا آنجا که در خاطر دارم زن ها از اینکه کسی سنشان را بپرسد و گذر زمان را احساس کنند بیزار بودند.نخستین کسی هستید که می بینم میل دارید موی سپید را ببینید(البته خودم هم از این کسی سنم رو بپرسه بیزارم !)

فاطمه یکشنبه 18 اردیبهشت 1390 ساعت 10:23 http://30youngwoman.blogsky.com/

سلام

این چند روز تعطیلات نشستم فیلم های Towlight رو دیدم. توی فیلم دوم دختر شخص اول داستان، درگیر مشکل سن و سال و پیر شدن است.. الان که این متن رو خوندم و البته متنی که راجع پدربزرگتون نوشته بودید،‌می بینم که شما هم درگیر مسأله پیر شدن هستید

البته راه حل دختر اون فیلم، این بود که تبدیل به خون آشام بشه که کلاً دیگه پیر نشه

البته پدربزرگ نبود،عمو بود.زمان گذشته از فوت آن دو مرحوم روی هم رفته حول و حوش نود سالی می شود.

حالا خون آشام شدن تاثیر دارد؟من فعلا آب آشام هستم !

NiiiiiZ یکشنبه 18 اردیبهشت 1390 ساعت 11:39 http://taktaazi.blogfa.com

مادربزرگهای من هر دوتا اصل زندگیشون این بود که هیچ وقت به هیچ کس محتاج و وابسته نشن. هر دوتا کلی عمر کردن، سرحالم بودن تا ته، کند شده بودن اما ناتوان نه.
یه شب این یکی حالش به هم خورد و رفت.
یه شب دیگم اون یکی سکته کرد و در جا رفت.
تمام!
من فکر کنم پیری آدمم دست خودشه.
مامانم همیشه می گه: پیری بمیری!

الان پیریت دست خودته؟

به نظر من عوامل پیری شاید تا نیمی اش بیرونی باشد.سختی ها و جامعه و سلامت محیطی و آب و هوا و خاصیت روانی محایط زندگی و...

بلندترین یکشنبه 18 اردیبهشت 1390 ساعت 14:37 http://www.bolandtarin.blogfa.com

من هم پیری رو با مادربزرگ هام شناختم
یکیشون سفید سفید
یکیشون سیاه سیاه
...
بستگی داره به اینکه جوونیت رو چه طوری گذرونده باشی...

البته منظورم از نظر بیماری و فرتوتی جسم نیست
منظورم عشقیه که از بقیه می گیری

تا حدودی موافقم.ولی نه کاملا.پیری خاصیتی فیزیکی هم دارد که نمی شود جلویش را گرفت.

...

شیراز خوش گذشت؟

فرزانه یکشنبه 18 اردیبهشت 1390 ساعت 18:39 http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
منم دوست دارم مثل امپراتور اون قصه ایستاده بمیرم ولی قبل مردن خیلی کار ها هست که دوست دارم بکنم
اگر نوار زندگی دور تند داشت می گذاشتمش روی دور تند

سلام

دور تند یا کند؟یعنی زندگی تا این حد سخت می گذرد؟

نمی توانم باور کنم و امیدوارم خطای نوشتاری باشد

داستان تکراری یکشنبه 18 اردیبهشت 1390 ساعت 20:05 http://baharakmv2.blogfa.com

خدا نکند مثل مامان بزرگ من باشید . عقرب گاهی خودش را هم نیش میزند. یک سال است که از ترسش به شهرمان نمیروم.



جدا؟

نجیبه محبی یکشنبه 18 اردیبهشت 1390 ساعت 22:54

من می گم که پیری بد است شما بگو نه خیلی هم خوب است ! _ارجاع به نوشته چند پست پیش_

آبجی من هم نگفتم بد است،نوشتم :از این خصلت پیری بدم می آید.

ماشالله شما که خودت دلباخته پیری هستید تا یک چیزی می شود و اشتباهی تایپی و ... رخ می دهد ارجاع به پیری می دهید.ارجاع به کامنتهای چند پست اخیر !

بلندترین یکشنبه 18 اردیبهشت 1390 ساعت 23:02 http://www.bolandtarin.blogfa.com

مگه شیراز بد گذشتن هم داره؟...

سفرنامه امو به صورت مصور نوشتم اگه دوست داشتین بخونید

نه،فقط پرسیدم.راستش من - در کمال خجالت - تا به جال شیراز نرفتم.آمدم


...

رفتم خواندم هر کاری کردم کامنتم ثبت نشد.باور کن ده باری تلاش کردم.سرویس بلاگفا همینه دیگه

منیره دوشنبه 19 اردیبهشت 1390 ساعت 00:28 http://booyedoost.blogfa.com

نه محمد رضا اینجا مردم جور دیگری پیر میشوند . بعد از 80 سال وقتی از پشت فرمان پیاده میشوند تا بروند و واکر را بر دارند کمرشان خم است با واکر همه جا می روند و راحت خرید میکنند هیچ جوانی همرا هشان نیست . آرزوی هم صحبتی با جوانان در دل دارند اما متکی به خودشانند . این همه سیگار و مشروب ... این طول عمر و سلامتی !! شاید واقعن این همه آفتابی که از اول بهار تا آخر تابستان به خود می تابانند بی تاثیر نباشد شاید زندگی آرام و بی تنش شاید امینت شغلی و رفاهی و درمانی ...
البته پدر و مادر عزیز من هم که شکر خدا نتیجه های خود را در آغوش مهر خود گرفته اند ، چشمم کف پاشان خوب مانده اند هوای شمال است و حیاط فراخ همان سبک قدیمی .

چه جالب همین چند روز پیش از مامان بزرگم توی دفترم نوشتم خدا رحمتش کنه .

موی سفید به منم میاد هیچم دوس ندارم رنگشون کنم . وقتی همش سفید بشه . پسرم ما این گیس رو که تو آسیاب سفید نکردیم
... 41 سال عمریه برا خودش برای چی باید سنم رو مخفی کنم مگه سن کسی دیگه ای رو برداشتم

تو هم خوب روی من رو زمین زدیا ، گفتم پسر محمد رضا ... دامادم محمد رضا ... چی از این بهتر !
باشه یکی طلب ما

امنیت شغلی و فکری و عاطفی و تفریحی و بیمه و هوای خوب و امکانات پزشکی و درمانی و خدمات اجتماعی و جامعه آزاد و... خب دیگر چه بخواهند؟

ایرانی بدبخت هنوز در بند مشکلات ابتدایی خودش است مشخص است که طول عمر کمی دارند.

...

من که جواب منفی ندادم که !

گفتم حالا چند دهه صبر کنید اختلاف سنی طبیعی باشد بعد،حرف بدی نزدم که.خب می دانید مثلا 3و چند سال با مثلا چهارده سال خیلی توی ذوق می زند،ولی نود سال با هفتاد سال چندان هم غیر معقول نیست


منم که حســــــــاس

فاطمه دوشنبه 19 اردیبهشت 1390 ساعت 09:40 http://30youngwoman.blogsky.com/

سلام

خون آشام شدن این فایده رو داره که دیگه پیر نمی شی و در همین سنی که خوش آشام شدی باقی می مونی به علاوه قدرت و سرعت هم پیدا می کنی.

ولی بیخیال!!!! شنا فعلاً جوانی رو دریابید. به موقع به پیری هم می رسید. البته پدربزرگی که وبلاگ نویس باشه و ایمیل بزنه و packet pc داشته باشه خیلی باحال می شه ها

سلام از ما

عجب حالی داری آبجی این چیز ها را نگاه می کنی.تا به حال فقط یک فیلم دیدم که مضمونش زامبی ها بودند

I am legend

بد نبود.انصافا پیرمرد های وبلاگ نویس هم جذابیت های خود را دارند.راستش من تا به حال زن بالای پنجاه سال وبلاگ نویس ندیدم،چهل سال یکی.ولی پیرمرد زیاد دیدم.در یک مورد خاص پیرمرد هشتاد ساله ایرانی را هم دیدم که ساکن سوئد بود.جالب بود.

مهدی پژوم دوشنبه 19 اردیبهشت 1390 ساعت 11:53 http://mahdipejom.blogsky.com

سلام نازنین رفیق..
عذر کسر خدمت عزیز دل...
این روزها داغ دلی دیده ایم و روزهای مان به تسلای خودمان و دوستان مان می گذرد و کم تر فرصتی ست که به بلاگستان هم سری بزن ایم...
بارها و بارها به این پیر شدن و این ها که خوب هم تصویرشان کرده اید اندیشیده ام. هنوز اما نمی دان ام که آن روزها که فرارسند چه خواه ام کرد. نگاه های بی روح و خالی پیرمردها و پیرزن ها بیشتر همه آن فکرهای گذشته را به خاطرم می آورد. اما گویا راه رفتنی ست و هر چه بیندیش ایم گریزی نیست. الا این که پیش از آن که فرارس اند آن روزها خود تمام اش کن ایم که نمی دان ام تهور و شجاعت اش را دارم یا نه...

سلام مهدی جان.

دیدم عکس مرحوم را.بسیار ناراحت شدم.چند باری دوستان وبلاگ نویسی را شده از دست بدم و بروم و به صفحه شان که عجب غمی دارد.امیدوارم زودتر دل و روانت آرام گیرد و آرزو و دعا کنیم که دیگر مشکلاتی چنین کمتر دامنمان را بگیرد.

منیره دوشنبه 19 اردیبهشت 1390 ساعت 12:59 http://booyedoost.blogfa.com

محمد رضا من که به کسی نگفتم دلیل جا به جایی ام این بود که تو در خونه قبلی مو از پاشنه در آوردی ... می خوای به همه بگم برند خونه قبلی کامنت تو رو ببینند ؟ چرا با احساسات دختر من بازی میکنی ؟
خوبه طفلک روحشم خبر نداره ... من هم که گفتم دخترم قصد ادامه تحصیل داره ... ای بابا حالا ما هر چی هیچی نمیگیم تو بیا بگو سن تون به هم نمیخوره ... تو چیکار به سن داری

البته من از زمانی که فهمیدم قصد دارند بالرین بشوند منصرف شدم !

بـــــــــله،متوجهم.مهم اینه که دل ها به هم نزدیک باشند !
البته من قصد ادامه تحصیل دارم.منم شرط های خودم را دارم !

1 دوشنبه 19 اردیبهشت 1390 ساعت 15:22

کاش مادر بزرگ می‌توانست یک‌بار دیگر به کوه برود

کاش...

داستان تکراری سه‌شنبه 20 اردیبهشت 1390 ساعت 00:04 http://baharakmv2.blogfa.com

چون به ترکهای جرز دیوار هم گیر میدهد. چه برسد به بامداد که یک بچه پوشکی است و باران که نوازنده است. در جریان هستید که موسیقی گناه است؟



آهان،از اون لحاظ!

مهرگان سه‌شنبه 20 اردیبهشت 1390 ساعت 15:22 http://cherche.blogfa.com

سلام به بید خوش قلم
والا من هنوز نفهمیم چرا شما اینقدر دوست داری که پیر بشی؟!شاید زندگی زیادی بر وفق مرادت میگرده که خوشا به سعادتت.
بدترین مشکل پیری همین فراموشی یا به قول شما خشک مغزیه!
من به این گفته که جوونی به دله واقعا اعتقاد دارم. چه بسا ۲۵ ساله هایی رو دیدم که ۶۰ ساله به نظر میرسن!ورزش و غذای سالم هم بی تاثیر نیست اما بزرگترین عامل در پیر شدن افسردگی و اظطراب و استرسه.

سلام

خب حق دارم که به این فکر می کنم پیری چطور ممکن است زندگی شیرین را تلخ کند.وقتی تصویر پیرزن ها و پیرمرد ها را می بینی.

به نظر من ولی شرایط محیطی همچنان مهم تر است

الهه(خدابانو) چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390 ساعت 00:34 http://7asemaneabi.blogfa.com/

سلام
منم این نگرانی را همیشه دارم که توی پیری چه جوری میشم ...شاید با ورزش و البته روحیه شاد خیلی چیزا حل بشه.
خوشحال میشم بهم سر بنید.

می آیم

حتما،و اگر چیزی در ذهن داشتم خواهم نوشت

الهه(خدابانو) چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390 ساعت 01:06

ممنون از لطف بیکران شا
بله صدای نخست صدای من بود.

خواهش

داستان تکراری چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390 ساعت 11:24 http://baharakmv2.blogfa.com

همیشه به دنبال روانهای تگرگ خورده بودم. الان از گودر دوباره خواندمش. چقدر زیبا بود. خدوی آسمانی... یادش به خیر چقدر وبلاگتان زیبا بود. البته الان هم خیلی با حوصله و دقیق مینویسید. ولی آن یک چیز دیگری بود.
به من هم کمتر سر میزنید. یا بهتر است بگویم اصلا.

با این حساب کیفیت نوشته های من پایین تر آمده.

اتفاقا صفحه داستان تکراری جزو معدود صفحه هایی هست که همیشه جلویم باز است.نخست بدین دلیل که سریع آژ می کنید و دو به این دلیل که نوشته هایتان طولانی تر است.راستش اگر کمتر کامنت می گذارم - که فکر کنم فقط برای یکی نگذاشتم - به این دلیل بوده که چیزی به ذهنم نرسیده.باور کنید همین.همین و نه فقط چیز دیگری.در عوض برخی را چند بار خواندم.احتی خواهرم هم باران و بامداد را می شناسند.باور کنید.
بحث نیامدن نیست که همیشه در صفحه تان هستم.بحث سر این است که چیزی به ذهنم نمی رسد.

داستان تکراری چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390 ساعت 11:26 http://baharakmv2.blogfa.com

در ضمن اون لایک ها کار منه...

مرسی

راستش خودم سه ماهی هست که به اون صفحه نرفتم.فیلتر شکن ندارم

میله بدون پرچم چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390 ساعت 16:47

سلام
پیری آه ... اون پاراگراف آخر غیر قابل تحمله
پس خوش به حال خودمون که در تهران جوون می میریم!!

داستان تکراری چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390 ساعت 23:32 http://baharakmv2.blogfa.com

ببخشید

چیزی نگفتید که.من ابدا ناراحت نیستم که دلیلی برای ناراحتی نیست.اتفاقا خوب شد چون چنین نظری را دوستان نداده بودند.ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد