مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

169:بیا تا بمانیم

می دانی الهه،اصلا ً فکرش را نمی کردم همان مرد خوشرو و خوش برخوردی که درست اولین کسی بود که ما را بعد از عقدمان با همدیگر در آن گشت و گذار یک روزه می دید،تنها چند هفته دیگر زنده ست و یک شب - چونان امشب - به تو زنگ بزنم و تو با صدایی گرفته بگویی با سکته قلبی،روزگار او هم تمام شد.


گاهی به این فکر می کنم که آیا یک هفته ی ِ دیگر زنده ام؟یک ماه چطور؟چند سال چی؟چقدر ِ دیگر مانده ست به آن لحظه موعود و پایان همه چیز.گاهی حتی از این هم شوم تر می شود،وقتی که رفتن ِ نزدیکانم را متصور می شوم،برخی مواقع آن چنان شور می شود که راه می افتم  و سرم را گرم می کنم،تا مبادا این فکر مرا از درون بخورد.به این می اندیشم که چقدر کار انجام نشده دارم و چقدر ممکن است در دانستن ثروت هایم کوتاهی کنم،بی خودی رنجیده باشم و بی جهت رنجانده باشم.


بیا تا برای هم بمانیم،سال های سال،سالم و سرحال.آنقدر که وقتی که قرار شد یکی از ما برود - که ترجیح می دهم من باشم - حسرت به دلمان نماند حرف نا گفته ای برای هم داشتیم و تجربه یا تجربه هایی را از سر نگذراندیم.






واریان،رو به روی دو قله ی ِ شاه نشین و شاه دزد

168:تابستان خود را چگونه گذراندید؟

شاید اکنون،در آستانه فصل تازه و با از سر گذراندن فصل عرق ریزان و گرما،زمانش فرا رسیده باشد که به تابستانی که از سر گذراندم،بنگرم و آن را از نو ارزیابی کنم.اگر قرار بر چنین روندی باشد،بهترین وقایع این سه ماه را این گونه ذکر می کنم:


1) رسمیت یافتن و بیش متجلی گشتن احساس و دوست داشتنم نسبت به الهه ترین الهه دنیا،اکنون دیگر اسم مان در شناسنامه یکدیگر است.


2) پذیرفته شدن در رشته ای که دوست می داشتم در بهترین دانشگاه ایران:دانشگاه تهران.


3)فتح قله شگفت آور علم کوه،پس از از سر گذراندن دو شب پر سوز و گذار و سگ لرز زدن،غریب چالشی بود.ایستادگی در مرزهای توانستن و میل شدید به بازگشتن و زیر همه چیز زدن.


...


گرچه از زاویه ای دیگر،هر سه اینها حاصل روندی دراز مدت بودند،اما هر سه در این فصل به بار نشست،آن هم درست در پرکارترین فصل تمام زندگیم.تابستان خوبی بود.