مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

پنجاه و یکمین خواب

در اساس غیر منطقی هم نیست.مردم  بیکار نیستند که بیایند وبلاگ بابایی را بخوانند که نـــَه سال به سال  آپ - تو - دیت می شود،و نه پاسخ کامنتها را می دهد ؛ حالی اش نیست که خواننده وقت گزارده و زحمت خواندن کشیده.هر چه باشد خواننده ی ِ پیر بی جهت نگفته بود که" از دل برود همان که از دیده رود".


وقتی بعد از چند صباحی کرکره ِ ی وبلاگستان را بالا کشیدم و دیدم این حوالی مگس هم پر نمی زند تا حدی دمغ شدم،انتظارش را داشتم که کمتر بیایند،ولی نیامدن را نه.


من اما تا حدی انصاف دارم و می دانم که دوستان اگر به این خانه خاک گرفته نیایند حق دارند.پوسیدن و فراموش شدن بناهای عینی هم پروسه ای چندان زمان بر نیست و به محض اینکه خاک بر روی اشیا و لوازم اش بشیند،فرآیند مـــُردن کلید می خورد.در دنیای مجازی که اطلاعات به سرعت نور رد و بدل می شوند یک یا دو هفته خوابیدن وبلاگ و  صــــاب وبلاگ همان کاری را می کند در در جهان عینی می کند:مرگ.



من اما اندک رمقی دارم و دندان تیز کردم تا به محض افتادن کارها بر روالی که مدنظر دارم،جانی تازه به این کاشانه بدهم،خدا را چه دیدی،شاید کوچی هم بکنم.مگر نه اینکه بوی پاییز می آید و من را هوایی می کند؟


...


بفرمایید شام نوشت:سه شب اخیر را وقت داشتم تا دقایقی از هر قسمتش را ببینم.خلاصه و عامیانه، به سیاق پیرزنان رو  به انقراض بگویم:مالیده شدن نئاندرتال وطنی - سارا - را از باری تعالی خواستاریم.


آمین

پنجاهمین خواب

قسم می خورم که دو یا سومین بار است که چیزی می نویسم و چون گرم کارم هستم،فراموش می کنم که کپی اش کنم،به محض آپ شدن می پرد و چیزی برایم باقی نمی گذارد.من حواسم هست به نوشتن برای دوستان،ذهنم شلوغ است.همین

چهل و نهمین خواب

فقط می توانم بگویم خسته ام.تا آنجا که من دستم آمده قضیه از این قرار بوده:مسئول و یا مسئولینی که تعهد نامه من در سال گذشته زیر دستشان بوده،فرم را گم کرده و یا نفرستادند،و در پرونده ای که جهت رسیدگی به سنوات من به آموزش ارسال شده،این غایب است و غایب بودن آن به یک معناست:دو ترم گذشته من غیر قانونی بوده.وقتی که چنین فرمی غایب باشد هم دست مسئولی که رسیدگی با پرونده بر عهده اوست،در مخالفت کردن باز است و مخالفت کردن او برابرست با اخراج من.


امروز مثل توپی بودم که بین پنج نفر پاس داده می شدم.صبح تا ساعت 3 بعد از ظهر یک ریز و بدون وقفه.دقایق آخر حالت تهوع بهم دست داده بود و باورم نمی شد این طوری بازیچه شدم و پیش هر یک که می روم می گویند به من ربطی ندارد.پیش از این برای توهین حد و مرزی قائل بودم.پیش خودم قسم می خوردم که اگر بخواهند بازی در بیاورند در اسرع وقت از این خاک می زنم به چاک،عصبانی شده بودم.کاملا مشخص بود که هیچ یک به مشکلم گوش نمی کنند.شاید حق داشتند،سرشان شلوغ بود،البته شاید


دوباره فردا از نو بساط تعهد دادن است.صبح خروس خوان باید بروم تعهدی از نو بدهم،اینکه سر کلاس های درس هایی که انتخاب می کنم خواهم بود تا پانزدهم مهر تا باز نامه و نامه بازی و از این کثافت کاری ها.ربط این تعهد را به درس خواندنم هر چه فکر می کنم نمی فهمم


یک روز کثافت،به معنای دقیق کلمه.هم خسته،هم کوفته،هم تحقیر شده،و هم آینده ای باز از نو تاریک.امید دارم که فردا به خیر بگذرد.خدا کند.


...


پ.ن.:ببخشید که پاسخ کامنتها را نمی دهم.نه اعصاب درست و درمانی دارم این روزها و نه وقتی.اگر دستم به نوشتن می رود دلم را به درد و دلش خوش کردم.بدین خیال که غمی کم شود.همین

چهل و هشتمین خواب

بعد از یک شروع درخشان در کتاب فروشی و سامان دادن سریع به انواع و اقسام اقلامی که در کتاب فروشی یافت می شود،در نهایت چوب بی تجربگی ام را خوردم:عشق هرگز کافی نیست.


شیفته کارکردن در کتاب فروشی بوده و هستم،همان روزهای نخست گفتم که همه روزه را هستم،گمان می کردم عشق کتاب می تواند راهکاری کافی برای غلبه بر مشکلات و سختی های کار باشد.تا دو ماه اولش را هم خوب پیش رفتم.از ماه سوم بود که افت در کارم را شاهد بودم.خسته شده بودم.شست روز بدون هیچ مرخصی و لا به لایش باید درسم را می خواندم.از روزهای شستم و یا هفتادم بود،کم کم جرو بحث ها بالا می گرفت و من که تاب شنیدن صدای بلند از کسی را ندارم از در جواب دادن بلند می شدم.بیست روز آخر حتی استعفایم را نوشته بودم و منتظر بهانه ای بودم که بگذارمش روی میز و بزنم به چاک.دقیقا در آستانه نودمین روز و در حالی که گمان میکردم دعوایی اساسی در راه است،خیلی سهل و ممتنع با یک سیگار به توک رفتیم و قضیه را حل کردم.همه چیز تمام شد.


در همان جا اما غرفه ای اجاره کردم،غرفه را طرحش را کشیدم،خودم ساختمش و تک تک وسایل اش را با حوصله انتخاب کردم،خاک بازار را توبره کردم آنقدر که در آمد شد بوده و هستم.این روزها هم درگیر همان.نظیر راه انداختن بچه می ماند.به ضرب و زار باید تاتی تاتی کند تا راه بیفتد لا مصب.اجاره اش است،صاف کردن قرض هست،خرج خودم هست و اگر چیزی ته اش بماند پس اندازی.ساده که نیست،ولی دوست ندارم که بگویم سخت است.برای راه انداختنش نیازمند زمانم.کمی زمانم دهید.


...


و اما بزرگترین درسش:عشق هرگز کافی نیست.وهم محض است این گمان که اگر عاشق کسی،کاری،چیزی باشی بودنش در کنارت،یا در کنارش را مداوم دوست خواهی داشت.من به تجربه در یافتم که زنده ماندن عشق و موهبتی نیازمند دوری و نزدیکی دوره ای ست.زمانی دور...زمانی نزدیک.وقتی عشقت را بدست آوردی باید دوره ای از آن دور و یا نزدیک شوی.چسبیدن اش یکی یا دو یا هر سه را تلف می کند.یا خودت،یا معشوقت و یا عشق را.

چهل و هفتمین خواب

در کشورهای غربی،خبر اینکه بیماری تا چند صباحی دیگر بیشتر زنده نیست را مستقیما کف چنگش می گذارند،خود داند با باقیمانده اش چه خواهد کرد.در ایران نزدیکان - در ظاهر قرص دل تر - را به کناری می کشند و یواشکی خبر شوم را به اطلاعش می رساند،به گوش بیمار رساندنش بر عهده او.نحوه برخورد با واقعیت های زهر آلود زندگی اساسا ً موضوعی فرهنگی ست و می توان تا حدودی فارغ از ارزش گذاری بدان نگریست.حتی شنیده ام که گهگاه و به ندرت در خارجه،بیماری که آفتاب لب بوم است،آن اواخر مهمانی بزرگی ترتیب می دهد و نزدیکان را دور خود جمع می کند و از آنهاخداحافظی می کند،احتمالا بدین معنا:"زندگی کردن در کنارتان را دوست داشتم،دوست دارم با شادی (دست کم ظاهری) از شما خداحافظی کنم".


بر همین سیاق و البته با تلخی ای بسیار کم تر،از یکی از دوستانم خداحافظی کردم.دوستان ده ساله دور یکدیگر جمع شدیم و ضمن کمی آب بازی در کنار رودخانه و جوجه کباب و شوخ و شنگی،در اصل با او وداع کردیم.که کار و بارش برای رفتن به ایالات متحده جور شده بود،لس آنجلس.ناگفته نماند سابق بر این بودند دوستانی که عازم جرمانی شده بودند و یکی که عازم کانادا بود،ولی با رفتن او بود که به راستی احساس ته نشین شدن کردم و پرونده کوچیدن برای بار دیگر باز شد.


به شوخی به او می گفتم چنانچه در آمریکا برای خودش کسی شد ما را فراموش نکند،و چنانچه اوضاع چندان خوب نبود بهتر است ما را فراموش کند.خندید و از صراحت لهجه تشکر کرد.می گفت که جور کردن ویزا سخت است و بهتر است خانواده به دیدن او برود تا او برای دیدن خانواده بیاید،برای تخصص اش در ایران شغلی نیست و احتمالش هست که رفتنی بدون بازگشت باشد.جمعه شب عازم شد.دور از ذهن نیست که با توجه به اینکه چند روزی بیشتر از اسکانش نمی گذرد یاد و خاطره ایران برایش زنده باشد و خانواده اش.نشانه های کم رمقی هم از ما.او آنجا چند هزار کیلومتر آن سو تر و من اینجا،آینده برای چه کسی دلهره آور تر است؟


جرج بوش هشت سالی مدام می گفت پرونده نظامی ایران هم چنان باز است.حکایت پرونده کوچ ما،حکایت پرونده ای شده که او از آن سخن میگفت.آینده تاریک،خطر حکومت،وضعیت اقتصادی و بدتر از همه وضعیت فرهنگی،برای پراندن چهار،پنج میلیون نفر کافی بود.سوال می تواند این باشد:


چرا چند میلیون و یکمی ما نباشیم؟ 

 

پ.ن.:فانی باید علت نبودنت را بگویی 

قبل از آن که متنی جدید بنویسی !