مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

سی و چهارمین خواب

در فیلم «شکلات»٬ شبه کشیش ده که همه را از شکلات خوردن منع می کرده و حالا به قصد تخریب مغازه شکلات فروش نیمه شب به آن هجوم برده ٬ناخواسته تکه ای شکلات زیر زبانش حس میکند و میبیند که :اِی٬همچین هم بد نیست . از آن روز دیگر بساط دل دادن به خواهش های ناسوتی علنی می شود.مزه شیرینی شکلات را او بی واسطه حس می کند.همان شکلات در کام دیگران هم مزه ای مشابه با نخستین را می دهد.اما وقتی ٫پای لذتی ذهنی در میان است٬چگونه می توانیم به کنه این لذت ببریم و معتقد باشیم که بی واسطه به این لذت رسیدیم؟


 ساعت ۴ بعد از ظهر است  و من  ٫پشت میز کتاب فروشی نشسته ام و به دیوان اشعار فروغ نگاه می کنم و پیش خود آرام آرام زمزمه اش می کنم.از شعر های ابتدایی اش بگذریم بعضی از اشعارش بی اغراق حرف دارند٬حرفی که علی رغم گذر زمان کهنه نشده است.


سوالی ذهنم را آزار می دهد٬شعفی که من از خواندن کتاب و اشعار او دارم بی واسطه است و یا اینکه ماحصل چهار دهه تکرار اینکه او شاعری بزرگ بوده است در ناخودآگاه من این تاثیر را گذاشته که دارم با حظ می خوانمش؟


دقیق تر:آیا تبلیغات وسیع و یا سفارشات کسانی که ایشان را قبول داریم در چند و چون سلیقه ما نسبت به چیزی تاثیر دارد؟اگر دارد کی؟کجا؟چه زمانی؟چقدر؟و مهم تر اینکه آیا می توان از شرش خلاص شد؟


با مثالی ساده تر:آیا اگر اشعار او را وبلاگ نویسی می نوشت و در بلاگستان می گذاشت٬من همین رای ونظر را داشتم؟


نمی دانم.بروم به کارم برسم.باید بیشتر بر روی این موضوع و قوه قضاوت فکر کنم

سی و سومین خواب

سپاسگزارم آقا


غالبا کرایه را همان ابتدای نشستن می پردازم و خودم را از شر تماس بیشتر با پول های نکبتی خلاص می کنم.من راضی،راننده راضی،(انشاالله) خدا هم راضی.دیروز اما برای نخستین بار ،در این مدت ِ طویل ِسیر با خط یازده بود که راننده ی ِ تاکسی از لفظ سپاسگذارم استفاده  می کرد.


سپاسگذارم خانم.این دویستی که شما داده اید قدری نحیف است،امکانش هست تعویضش کنید؟


وقتی دختر خانمی بعد از من کرایه را می پردازد این طور به او پاسخ می دهد.شــَک ام گرفته که به طعنه این چنین سخن می گوید.کمی هم خنده ام گرفته.


مردم ما کمی بی حوصله شده اند،در برخورد با یکدیگر صبر و حوصله ندارند.نیکوتر این است که یاد بگیریم با صبر با یکدیگر برخورد کنیم.آقای سخن پارسی سعدی، در این مورد می فرمایند:...


شعری طولانی از سعدی میخواند.با استادی تمام.هم بر فن بیان مسلط است و هم بارز است محتوای شعر را  خوب مکیده که این طور با حظ می خواندش.دیگر تقریبا مبهوت شده ام که چطور ممکن است راننده ی ِ تاکسی این تسلط شگرف بر ادبیات فارسی را داشته باشد.کمی با او از شرایط اجتماعی سخن می گویم.در پاسخ ام می گوید:


ناامیدی و خستگی جوانان ما را فراگرفته است.من خود در خانه دو جوان دارم،هر دو خسته.نازشان می کنم خشمگین می شوند،منت شان را می کشم مایوس می شوند.نمی دانم با ایشان چه باید کرد.شرایط سختی شده.


کمی با او صحبت می کنم.متاسفانه مسیر کوتاه است.زمان پیاده شدن می گوید :در پناه خداوندگار،پیروز باشی


...


استعداد مسلم ادبیات،پشت فرمان در گرما در این خیابان ها... حیف نبود؟


سی و دومین خواب

در زمان حکومت رفیق استالین بر شوروی،تعداد زیادی روزنامه مانند قارچ در فضای مطبوعاتی به پشتوانه دولت سبز می شدند.جنس و نوع کلمات گرچه متفاوت بود و صورت های مختلفی به خود می گرفت،ولی محتوا بیش و کم یکی بود:فلاکت در دنیای سرمایه داری و خوشبختی در بهشت کمونیستی.با ظهور گورباچف و دوستان و در ادامه،  چپه شدن رژیم حاکم،کم کم بساط این دست روزنامه ها برچیده شد.نقل است که  تازه در زمان تنگ دستی در کشور های حاصل از فروپاشی بود که برخی از این روزنامه ها کارکرد راستین خود را نشان دادند،جای دستمال توالت را در مبال ها گرفتند،اگر در شست و شوی مغزی ناکارآمد بودند در گونه دیگری از شست و شو موفق ظاهر شدند و  در عوض در تمیز نگاه داشتن ابنا بشر کارآمد بودند




هاشم آغا جری که عمری در نوشتن مقالات پیرامون نبوت مشغول بود،پس از سخنرانی کوتاهی در سال 81  پیرامون پروتستانیزم اسلامی به اعدام محکوم شد.در این میان سنگین ترین توپخانه را روزنامه کیهان راه انداخته بود که به قلم حسین شریعتمداری منصف آتش گسترده ای را بر روی او گرفته بود.پس از کشاکشی نسبتا طولانی کیهان این گونه تیتر زد:"آغا جر زد"


تکیه کلام آغا به دو جهت بود:نخست اشاره به نام فامیلی او و دیگری - و به گمانم اصلی - تکیه کلامی چال میدانی که هنوز هم کار آمد است.

...


یک هفته از فوت عزت الله سحابی و دخترش می گذرد و هنوز فضا آنچنان سنگین  است که هیچ روزنامه ای جرات پردازش مستقیم بدان را ندارد.امروز که «مهرنامه» را خریدم،دیدم که عکس عزت الله سحابی را بر روی جلد کار کرده با عنوانی قابل تامل:جشن نامه ای به مناسبت روز تولد اش.در واقع عکس روی جلد صدای بغض سنگین افرادی از جنس ماست که نمی توانیم صدایمان را به جایی برسانیم.


می گویند که آدم عاقل کسی ست که از تجربیات خود درس بگیرد و عاقل تر کسی که از تجربیات دیگران درس بگیرد.شاید برای کسانی که دستی در کار دارند و انبساط فضا می تواند سوغات ایشان برای مردم باشد بهتر باشد که کمی باز بودن ساختگی ایجاد کنند تا این طور احساس خفگی نکنیم،وگرنه دور از ذهن نیست که در زمانی نه چندان دور روزنامه گان وطنی کارکردی نظیر همتایان روسی خود داشته باشند.


پ.ن:صبح رفتم و ساعت 11:31 دقیقه رسیدم خانه.بی اغراق.کم بودنم را به این حساب واریز کنید

سی یکمین خواب

لودویک ویتگنشتاین همواره بر اساتید فلسفه خــُرده می گرفت که فلسفه ورزی چیزی نیست که استاد در طی ساعات درسی خود در پــِی اش باشد و به محض ترک دانشگاه به زندگی روزانه خود بپردازد.تـَفـَلسـُف همواره در ذهن کسی که پرسش هایی از این دست دارد زنده است و او را ترک نمی کند.خودش پس از انتشار نخستین کتابش مدعی شد به تمامی مسائل فلسفی پاسخ داده و برای رهایی از زمزمه هایی ذهـــن خراش، راهی تدریس در مدرسه ای در روستایی دورافتاده شد که برای کسی که  صاحب نیمی از شهر «وین» بوده کاری غریب شمرده می شد.چند سالی تدریس کرد،به عنوان باغبان در صومعه ای مشغول به کار شد و به دانشگاه بازگشت و حتی در اواخر عمر به کنار ساحل  اقیانوس می رفت و به پرندگان دریایی غذا می داد.خواهر بزرگترش - هرمینه - که از کــُنش ذهنی او در شگرف بود نقل می کند که :


"به او گفتم...تصور او و ذهن فلسفه آموخته اش در هیئت معلم مدرسه ابتدایی،مانند آن است که آدم برای باز کردن جعبه مقوایی،ابزار دقیق به کار ببرد.لودوویگ با شنیدن این حرف مثالی آورد که مرا ساکت کرد،گفت:«تو مرا یاد کسی می اندازی که از پنجره بسته ای به بیرون نگاه می کند و نمیتواند علت حرکات عجیب عابری را بفهمد:خبر ندارد که بیرون چه توفانی خروشان است،و آن عابر با چه زحمتی خود را سرپا نگه داشته است»آن وقت بود که من به وضع روحی او پی بردم"*


وقتی  گفتم میل دارم از دغدغه هایم بنویسم،غرض  فقط نگاشتن از دغدغه های زندگی شخصی ام نبود.انسان همان گونه که موجودی ست منفرد که در خلوت خود معنا پیدا می کند،موجودی ست اجتماعی و کسی که دغدغه های اجتماعی ندارد و یا آن را سرکوب می کند باید در تعریف خودش به عنوان شهروند و مسئولیت تجدید نظر کند.نوع نگاه من  ودغدغه هایم به دنیای پیرامونی از این دست نیست که در ساعات معینی به آن مشغول باشم و بعد برای زمانی مشخص کنارش بگذارم.در من زنده است،باززایی می کند و هر آن که به اجتماع میروم جاندار تر می شود.


وقتی به خیابان هایی می روم که ساختشان اصولی نیست،پیاده رویی می بینم که اِشغال شده ،باریک ست،سنگ فرشی  منظم ندارد و تکه پاره ست،بالا و پایین است و پر از زباله،زجر می کشم.وقتی به ساختمان هایی نگاه می کنم که در نهایت بدقواره ای ساخته شدند،در کنار ساختمان پنج طبقه ساختمانی ده طبقه با عقب نشینی ساخته شده،معماری های درهم شان،پنجره های بی تناسب شان،نمای زشت شان و... زجر می کشم.در میان مردمی که به قوانین بی توجه اند،ذهنشان مغشوش است،اخلاقیات و حقوق را به پشیزی نمیگیرند،از هم می دزدند و در فکر چپو کردن یکدیگرند زجر می کشم.دو روز پیش که به کوه رفته بودم،در طی پنجاه کیلومتر مسیر انگشت حیرت به دهان گرفته، سخت غمگین از  نظاره رستوران های زشتی که در کنار جاده چالوس نظیر قارچ سبز شدند،دیوار نوشته های بی شمار،زباله های انبوه،ویلاهای بی نظم به این فکر می کردم که چطور این مردم از دیدن این حجم از کاستی ها عاجزند که این طور هشتمین جاده زیبای جهان را به کثافت کشیده **.


مشکل من از فکر کردن نیست،از دیدن است.من برای دیدن اینها نیازی به فکر کردن ندارم،اینکه چطور دیگران نمی بینند من را به حیرت می اندازد.فقط خوشبختم که پوستم کلفت شده.نظیر پرستاری که به دیدن پس زده یِ مریضان عادت کرده و با صبر می رود غذایش را می خورد و به زندگی اش می رسد،من هم با دیدن این ناهنجاری ها مثل کرگدن مقاوم شده ام و خیلی عادی از کنار مردمی می گذرم که با طبیعت،شهر و مهم تر از باقی یکدیگر چنین می کنند.وضع من چنین است.دغدغه های شخصی من از دغدغه های اجتماعی ام جدا نیست و سخت می توانم تمیزی بین این دو قائل شوم.دغدغه های شخصی من از این دست هستند.از همان جنسی که به چشم دیگران نمی ایند و یا به سخره اش می گیرند.کرگدنی هستم پوست کلفت که چشم اش به دیدن این کاستی ها خو گرفته،ولی برایش عادی نشده.همین


*نقل از کتاب"ویتگنشتاین و پوپر و ماجرای سیخ بخاری" نوشته دیوید ادمونز و جان آیدینو،ترجمه :حسن کامشاد؛نشر نی

** بود و نیست.توسط مغولان ثروتمند و مسافران وطنی به کثافت کشیده شد.


پ.ن.:مرگ پدر دردناک،ولی مرگ دختر درد دیگری بود...

سی امین خواب


http://s1.picofile.com/file/6734599594/%DA%AF%D9%88%D8%AC%D9%87_%D8%B3%D8%A8%D8%B2_%D8%A8%D8%B2%D9%86_%D8%9B.jpg

گوجه سبز بزن!



برای نخست بار در امسال عازم کوهم.سنت نانوشته ای بود رفتن مداوم به کوه و طبیعت در خانه ی ِ ما که در دو سال اخیر کم رنگ شده،مشکلات کاری بزرگترین دلیل اش.اگر شانس بیاورم و کوه هم هوای متعادلی داشته باشد،هم از آدم خبری نباشد و هم سنگ ها لایه ای باشند؛می توانم روی کوه صدای باد را بشنوم،یک دل سیر آسمان را نگاه کنم و با سنگ ها شبه مجسمه ای در نوک کوه بسازم.آیا شانس می آورم؟پاسخ اش را در بلاگ بعد.


...


پیش از این هم گفتم،اگرشوق خوانده شدن بزرگترین دلیل نگاشتن نباشد،از مهم ترین ها هست.چند وقتی ست فضای رخوت بر بلاگستان حاکم است و به عنوان یک ناظر بیرونی شاهد این خستگی ها هستم.میل دارم از خودم بنویسم و از دغدغه هایم،ولی بیم اینکه خوانده نشود و مخاطب سرسری از کنارش بگذرد مانع از نشستن و نوشتن می شود.


می خواهم بدانم که به شرط نوشتن - بی تعارف -مخاطبی که شما باشید حال خواندن دارید؟می نشینید و دیدگاههای خود را بنویسید؟به من بگویید تا تکلیف خود بدانم.


پ.ن.:بلاگی که به نادی گفتم می نویسم را خواهم نوشت.یادم نرفته

پ.ن.2:بی اغراق متن را با چشمانی نیمه بسته نوشتم.عجب گوجه سبز هایی بود( و هست! تازه به نصفش رسیدم!)؛

پ.ن.3:عاشق انصافش شدم،خاصه در خط آخر.[کلیک]