مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

نود و سه

هر چند با در نظر گرفتن استاندارد های حاکم وطنی در عرصه ی ِ ذهنیت،ممکن است فردی سخت گیر جلوه کنم،ولی باید بگویم که رویکردم در عرصه جسمانی توام با تسامح و تساهل است و حدالامکان بر جسمم سخت نمی گیرم.این یعنی - به قول قدما - جوارح و جوانح مرا زندگی هست راحت(!).در مقام مثال بر پاهایم سخت نمی گیرم و هر زمان که احساس کنم امکان نشستن هست گوشه نشینی پیشه می کنم.


مهندسین کمپانی های خودرو سازی کوشش می کنند تا گـِرم به گـِرم وزن خودرو را کمتر کنند.خودروی سبک تر یعنی مصرف سوخت کمتر،شتاب و سرعت بیشتر و قابلیت های دینامیکی بالاتر.وقتی خودروی یک تنی را به زار ِ سگ گرم به گرم سبک می کنند،چرا آدمی در برابر خودش کم لطفی کند و وزن بیشتر حمل کند.


پیداست که با استدلال هایی چنین،با هر بار دیدن مبال عمومی زانوانم سست می شود تا هم شتابی بیشتر داشته باشم و هم عمر جوانح داخلی بالاتر برود.


چندی پیش زمانی به همراه تنی چند از محبان ِ اهل ِ کسب ِ ساعت و برای خرید هدیه ی ِ تولد دوستی غایب،راهی ِ بازار  شده بودم؛در میانه راه دیدم رایحه ای آشنا به مشامم می خورد و  راه مرا می خواند(!).خلاصه آنکه راهی ِ عمومه ٌمبال شدم .یک ردیف این طرف و ردیفی طرف دیگر.سمت راست رفتم،در اولی را باز کردم،دیدم نامردی کارش را نیمه تمام رها کرده.در دوم را گشودم سناریو همان بود و بازیگر عوض شده بود و احتمالا کمی چاق تر.رو ترش کرده و در سوم را گشودم  دیدم در مقیاس قابلمه،پست نهادی کارش را تمام کرده و و کار را به جاذبه واگذار کرده تا راهی ِ چاه اش کند.


در را بستم و سوی ردیف دیگر رفتم و در دل می گفتم:"این چه حرامزاده مردمانند که شیر را بسته و قیر را رها کرده اند".


...


فارغ از بحث شوخی،حتی اگر روزگاری مرزهای این خاک برای توریست ها باز شود،با فرهنگی که بر این دیار حاکم است...با پارک ها و خیابان ها و رستوران ها و سرویس هایی که یکی از یکی شرم آورتر هستند،پیش کشیدن تمدنی چند هزار ساله دلخوشـکــُــنکــی کودکانه ست.

نود و دو

اعتبار دوستم نزد من،بی شباهت به تابعی اکیدا ً نزولی در دامنه ای محدود، نبود.روز به روز پایین تر از از دیروز.روز آخر فقط مبهوت نگاه اش می کردم و به ادبیات سخیف اش گوش می سپردم و آن چنان در نظرم حقیر به نظر می رسید که ارزش دهن به دهن شدن، نداشت.رفیق ِ قابل احترام ایام دور اکنون در برابرم به مـــِــستر کودی بدل شده بود و از چشمانم می افتاد. سقوط کرد... پایم را کنار کشیدم که شــَــتــَـک اش به پایم نریزد.


گاه به بحث نشستن و تلاش برای طهارت زایی برای شخصیت آدمی،در عمل نتیجه ای عکس می دهد و مخاطب شک اش می برد که: "طلایی که پاک است چه ترسی از محاسبه دارد؟".



نقل است که ایام استادی «برتراند راسل» در ایالات متحده چندان به طول نینجامید.مادری از وی به دادگاه شکایت برد که آموزه های او اخلاقیات را در دخترش نابود کرده است.دادگاه دو جین ناسزا علیه راسل ردیف کرد و او از مقام استادی اش عزل شد.راسل بعدها تنها اشاره ای کوچک کرد:پشت جلد یکی از کتاب هایش  - به طعنه ای که خاص او را بود - بیان کرد که ضمنا ً نویسنده کتاب به علت اتهاماتی اخلاقی از کارش برکنار شده است.زمانی که بنی صــ.ــدر از کشور خارج شد مطبوعات وطنی داد و قالی به راه انداختند و جار زدند که بنی صدر لباس زنانه پوشیده و یواشکی فرار کرده.چند روز بعد با شصت مـــَــن سبیل با سری کچل با رسانه های غربی مصاحبه کرد.عاقلان گوشی دستشان آمد و عده ای هم چنان اصرار دارند که مقام مغضوب با ملبس النساء  گریخت.



در واقعیت امر تلاش می کنم با توجه به اینکه سر و صدای جدل ما بین دوستان پیچیده،تنها به این اکتقا کنم که فلانی را خودتان می شناسید و دو یا سه فکت از گفته هایش بیاورم.دوستان هم ذره ای عقل دارند و عاقلان را دست کم گرفتن نشاید.


اما یک اعتراف هم باید بکنم. شب اول جدل فوق الذکر،سخت گذشت و تا چهار صبح فردایش نخوابیدم.خصم اصلی نه مستر کود و حرف های در اساس بی اساسش،بلکه خودم بودم که عقلم را آنچنان که باید به کار نینداختم و همچو اویی را در حلقه دوستانم جای دادم.


روزی که مهدی پژوم نازنین را می دیدم،در لفافه بر من خرده می گرفت که چرا در برابر دوستان تازه تا این مقاومت نشان می دهم و خودم را بسته ام.انتقاد حقی بود و در واقعیت امر نیز چنین است،ولی چه کنم که تجربیاتی از این دست نمی گذارد که با رویی گشاده به استقبال دوستی ها بروم.


 به گمانم شایسته سالاری  این چنین حکم می کند:مستر کود و افرادی که رایحه ای چنین دارند  را  به کناری بگذارم و شایستگان را جانشین کنم و امید پیشه کنم که از وقایعی از این دست کمتر پیش بیاید.

نود و یک

درهای واگن مترو، مایوسانه نیمه بسته می شوند،سوت می کشند،و از نو باز می شوند.تنی چند از شبه انسان ها  در میانه درها ایستاده اند و حاضر به قبول مسئله نیستند که براستی واگن مترو جا ندارد.مامور مترو آمده و به کمک چند تن پشت در مانده،تلاش می کند که مسافران را حالی کند که در واگن جا برای سوزن انداختن نیست و چه برسد به نئاندرتال، و این یک دفعه را - تا دو،سه دقیقه دیگر - کوتاه بیایند،بلکه واگن های سری بعد برسند.رو ترش کرده و با اخم و تــَخم می ایستند تا در نوبت بعدی یورش ببرند.من و یک پیرمرد دیگر که با گونتر گراس مو نمی زند،مات و مبهوت به جماعت رمیده نگاه می کنیم که چونان احشام به درون واگن ها هجوم می برند و هل می دهند.


چند باری صبر می کنم و گام به گام به جایی که درهای واگن ها باز می شوند نزدیک می شوم.مترو چهار بار می آید و می رود و حالا دیگر من دقیقا در جایی قرار دارم که در رو به رویم باز می شود.همه چیز مرتب است،مردم پشت سرم رام به نظر می رسند. به محض باز شدن در مترو شوت می شوم،ناخواسته با آرنجم به مخ پیرمردی می زنم که خم شده و  در حال سبقت غیر مجاز است !.یک آن نگران می شوم که مغزش پیاده شده و پس از چند ثانیه می بینم که صحیح و سالم در کنارم ایستاده.به خیر گذشت


در حرفه مترو سواری،فردی هستم به غایت پخمه و بی عرضه،و به طرز احمقانه ای تلاش می کنم  متمدنانه رفتار کنم،حاصلش تنها این شده که هر بار مترو سواری برایم نو مانده و به تجربه ای ملال آور تبدیل شده.


در فیزیک قوانین بسیار پیچیده ای هست به نام قوانین بردار ها که در کتاب های فیزیک دبیرستان تدریس می شود.طبق یکی از این قوانین،حاصل جمع چند بردار که در یک راستا هستند،برداری ست در راستای جمع جبری تک تک آنها،بردار ها را چنان چه نیرو در نظر بگیرم نیروی ماحصل برابرست با نیرویی برابر با جمع تک تک نیروها.نیرویی که یک نفر وارد می کند شاید تنها به کسی که جلوتر است فشار وارد کند،ولی جمع نیروهای افرادی که در یک سو هل می دهند می تواند بدن نفرات جلوتر را کبود کند و یا حتی استخوان هایش را بشکند.


متخصصان دینامیک جمعیت  به معماران و مهندسان  هشدار می دهند که سازه ها و درگاهها به گونه ای ساخته نشوند که در محدوده ای خاص تمرکز جمعیت بالا برود و به جوارح فشار بیاید و اهل فن به مردم نهیب می زنند که بدن انسان الماس نیست که در فشار های بالا شکل بگیرد و بر ارزش اش افزوده شود.در فشار های بالا ظرف سه دقیقه بیهوش می شود و در زمان شش دقیقه می میرد.


اینکه در مغز هـــُـلـــِــر جماعت هم چه می گذرد هم می تواند محل کنکاش باشد.دو دقیقه زودتر رسیدن آیا ارزش اش را دارد که به جان دیگری بیفتند و با تمام قوا هل بدهند؟ و ایا غوطه وری در فضای تنگ و پر بو و فشار آیا زجر آور نیست؟


در مورد تجربه امروز هم،وضع کمی از روزهای پیشین بدتر بود.بعد از پیاده کردن  ِجمجمه فردی دیگر به اصرار دوستان پشت سری،در فضای محدود واگن ها بخت مصاحبت در جوار دوستی را داشتم که زیر بغل مبارکش درست در آستانه بینی ام بود و در آن فضا آنچنان عرق کرده بودم که تمام لباسم خیس عرق شده بود،نه توان خارج شدنم بود و نه توان جا به جا شدن،چاره ای جز تحمل نبود.


زمان پیاده شدن تصمیم گرفتم که قید رفتن به محل کارم را بزنم،لباس هایی را که به زحمت اتو کشیده بودم غرق در چروک و عرق خود و یاران،راهی ماشین لباس شویی کردم و بر روی تخت پلاس شدم.


ظاهرا ً در وارسی پیامدهای مدرنیته باید مصائب تیاره سواری را افزون کنند و برای ختم به غر نشدن متن پیش رو آرزو می کنیم که وضع بهتر شود


به قول حاج آقا:انشالله تعالی

نود

تاپاله ای ست مجسم که قبای انسانی به تن دارد.آن طور که از بــر و رو پیداست سختی به تن ندیده که هیچ،بسی رفاه و حال ها که تجربه نکرده ست.لباس ها که مشخص است فی ِ کلانی برایش پرداخت شده و دست هایش آنچنان اسایش دیده ست که به گمانم بزرگترین سختی اش بلند کردن قاشق و چنگال استیل بوده.روی هم رفته پسری ست کم حرف و زمان های طولانی زل می زند به آدم وحرف های بی ربط - و در عین حال متکبرانه -می زند.بدتر از همه اینکه همیشه خدا که می آید غصه می گیریم که مثل مگسی آویزان می شود و وز وز می کند و تخفیف می خواهد و باز زل می زند به آدمی.آنقدر وز وز می کند که دست آخر برای رها شدن از شرش تخفیف را می دهیم و خلاص.پول مفت را گرفته و آنقدر خورده  که در حال ترکیدن است،در حالی که در گوشه گوشه شهر کودکان کار برای لقمه نانی جان می کــَنند.


در میان صحبت های غالبا ً بی ربط اش،از وضع کاسبی می پرسد،می گویم در سال جدید بهتر شده ،ولی روی هم رفته چنگی به دل نمی زند.می گوید که بابا هم از وضع کسب و دخل ناراضی ست.می گویم شغل پدر چیست و در جواب می گوید اجاره.


هان؟اجاره؟

این را با تعجب می پرسم.می گوید که تعدادی سوله و خانه و مغازه و... دارند که حالا به خاطر خراب شدن وضع بازار فقط دو تای آنها مشغول هستند.دستم می اید که زندگی انگلی گویا چندان بر وفق مراد پیش نمی رود.


در مقام اعتراف می گویم که هم نفس با ولتر فقید معتقدم که :"همه آدم ها خوبند مگر آدم های تنبل".گمان می کنم در این حد از نچسب بودنش، مفت خوری اش به غایت موثر بوده.


هر چند قصد داشتم از تفلونی این بابا به عنوان مدخلی برای پرداختن به خصم اول - جماعت مشاور املاکی - استفاده کنم،اما خسته تر از آنم که بتوانم نظرم را در باب این طبقه جفت و جور کنم،اشاره داشتن به انگل ها می ماند برای فرصتی بعد

هشتاد و نه

آیا نرسیدن ما حاصل یک تقدیر ناخواسته بود؟


در واقعیت،دایره اقوام ما آنچنان اندک است که به جا آوردن صله ارحام در صبح تا ظهری خاتمه می یابد.پدربزرگ پدری - همین اواخر - پنجاه و چند سال پیش در سانحه ای جوانمرگ شد و پیرو آن مهلتی برای ازدیاد نسل فراهم نشد و در ادامه نه بچه های عمو و نه عمه ای.در خانواده مادری وضع کمی بهتر بود.دو پسر دایی و دو دختر خاله و یک پسر خاله... تمام.شگفت آنکه تمامی همین قوم و خویش کلان هم در دو خانه چند طبقه هستند.همت داشته باشی ظرف چند ساعت عید دیدنی ها را کردی.با این قوم و خویش اندک،جای تعجب نبود و نیست کسانی که در استاندارد عموم،اقوام دور محسوب می شوند،جزو نزدیکان ما به حساب آیند و آمد و شدی داشته باشیم.با این استدلال،خاله مادرم،خاله ما هم بود و هر چند او را کم تر می دیدیم،ولی سخت دوستش داشتیم.


سال آخری اساسی درگیر بیماری بود.پیغام داده بود که جوان تر ها به دیدنش بروند که دلتنگ است.تصمیم داشتیم امروز به دیدنش برویم،که دیشب خبر آمد فوت کرده است.تن فرتوت اش دیگر تاب و توان مقاومت نداشت. با حساب این خاله،سومین باری شد که فرصت دیدار آخر را از دست دادم.


پیرزن دلتنگ رفت.