مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

141:اشک ِ سرما

اینکه بخاری ای که قرار بود جان پناه ِ سرما باشد،جان کودکانی را بگیرد ،آن قدر دل را می سوزاند که هر گونه تلاشی برای بیانش به ابتذال کشیدن ِ درد است.

من اما نه فقط از اصل واقعه،بلکه از گفته ای آنچنان رنجیده شده ام که قرار ندارم،نه گفته ی ِ وزیر آموزش پرورش،نه گفته ی ِ نمایندگان و نه دیگر افراد مسئول،گفته ی ِ احمد خاتمی امام جمعه تهران و شکواییه اش از اینکه چرا دخترکان در مانده از آتش بر روی تخت بیمارستان حجاب ندارند؟


...


آدمی حتی از دشمن قسم خورده اش هم توقع ذره ای شرف را می تواند داشته باشد،اینگونه مواقع هم سرخورده شدن دیگر دردی دارد که مرا توان بیش گفتن اش نیست...



140:آخشیج - حال

کاپشنی داشتم با ظاهری زیبا که سوغاتی پدر و مادر بود،شلوارش به غایت گرم و امیدم در اوضاع و احوال سرد،کاپشنش اما چنگی به دل نمیزد،گشاد بود و اصلا ً چـــِــفت ـ بــَـرم نمی شد و به تنم زار می زد. و توان ِ گرمایی اش افتضاح.کاپشن دیگری (سوغات عهد بوق) داشتم با ظاهری به غایت زشت و تنها حسن اش این  که بادگیر بود.به هر حال هیچ یک را نمی شد پوشید که کارایی نداشتند.یکی شان گرمایی را حفظ نمی کرد و دیگری آدمی را شرمسار !


به هر حال دیروز به ذهنم رسید که کاپشن زشت تر را در داخل کاپشن گشاد تر مهر و موم کنم،امروز نخ و سوزن را برداشتم و بعد از نود دقیقه کار و تلاش حاصل کار گرچه قدری غریب بود،اما براستی قابل قبول.برای تست قابلیت اش روی تی شرتم پوشیدمش و در سرما و باد ِسرد زدم بیرون... جواب داد.خوراک کوهی که جمعه می روم

...


غروب که بازگشتم تصمیم گرفتم کیف های عهد بوق را هم اوراق کنم و به کنار کیف فعلی ام هم قسمت هایی اضافه کنم تا جایی باشد برای  «تبر - چوب دست» هایم.این یکی هم موفقیت آمیز بود و وقتی قصد بازگشت به اتاقم را داشتم تو گویی کف پایم آتش گرفته بود،پایم را روی سوزن گذاشتم.قدری وارسی اش کردم تا ببینم برای پس فردا و کوهی که قرار است بروم مشکلی ایجاد نکند.


نیم ساعت بعدش دوستم زنگ زد و گفت که نمی تواند بیاید.در آخر هم بابا گفت که جمعه برایش کار پیش آمده و نیاز به کمک دارد.گویی همه چیز دست به دست هم دادند تا کوهی که ده روز است خودم را برایش آماده می کنم جور نشود !



اکنون فقط به مــه و ابر و باران و برف و نفس نفس زدن هایی ست که از کف برفت

ضد حال !


پ.ن:کامنت های پست پیشین را پاسخ خواهم داد

139:باد ما را خواهد بـــُــرد

مردان نمی توانند براستی درکش کنند،همواره بین دانستن و هم دلی کردن با مسئله ای قدری فاصله است.


نمی دانم چقدر این حس  تجربه شده،وقتی از کوه یا تپه بالا می روی،طبیعی ترین وجهش این است که بر اثر جنب و جوش غیر عادی، بدن گرم شود،عرق کـــُــند،خاصه بر روی سر و به زیر موها،بالای گوش ها... و این درست هنگامی ست که وزش بادها شدت بیشتری بر روی نوک ِ تپه ها و کوه ها دارد


پیچیدن باد در این هنگام بین موها لذت غریبی دارد.

گاهی فکر می کنم که به زنان این سرزمین که باید انواع و اقسام چادر و مقنعه و روسری و... را - بالاجبار - بر روی سر بگذارند،چه ظلمی می شود.شاید نتوانم درکش کنم،اما می توانم قدری همدلی کنم.


پ.ن:کامنتهای پست پیشین را خواهم داد

پ.ن.2:اینجا دیدن دارد


138:سر در بـــَــرف

از بلندگو صدای ِ نوحه خوانی می آید:" عــــلی...علـــی..."،صدای ِ مداح ترکیبی ست از نوحه و فریاد و در دوست ها صدای سینه زنی.


در تاکسی نشستم،جز خانم میان سال ِ ماسک بر صورتی که صندلی شاگرد نشسته است باقی همه مرد هستند.فردی که در کنار من نشسته بعد از اتمام صحبت تلفنی اش به اعتراض می گوید که اینها تمامش حرف است و علی را نمی شناسند و از نام او سو استفاده شده و...

حرف های تکراری و نخ نما شده،اصلش را نمی دهند به ما و آن را تحریف می کنند تخس می کنند در حلقوم خلق الله


گویا راننده هم دل ِ پری دارد،او هم پی ِ صحبت را می گیرد و ضمن شماتت وضعیت فعلی،از الطاف بی کران علی می گوید.دیگر هجمه سخن آغازیدن گرفته و همه متفق القول شدند،مشغول تجزیه و تحلیل این گفتار های پا در هوا هستم که خانم ماسک بر صورت بحث از امام دوازدهم می کند و اینکه خواهد آمد.راننده فرمان را ول می کند و دستش را برای اجابت دعا بالا می برد ! دو سرنشین کنار من هم انشالله می گویند،بحث 313 تن می شود و جزئیات اینکه چگونه در آخر الزمان و ظهور آخرین فرد امامت شیعی دنیا دگرگون می شود،آن چنان با جزئیات و با یقین حرف می زنند توگویی واقعه اتفاق افتاده و اینان شاهدان دست اول !


دست آخر راننده می گوید که هر چه فضا فاسد تر شود بهتر است و ظهور آقا نزدیک تر می شود و دنیا بهشت می شود و قس علی هذا.


کات !


رسیدم به جایی که می خواستم پیاده شوم.یادم به گفتمان با یکی از دوستان حاکمیت - سِتا می افتد، زمانی که در سخن بود  از آثار اجتماعی این گونه باور داشت ها،سکوت گرایی محض ِ سیاسی ست.وقتی قرار باشد همه چیز به یکباره خوب بشود،خود را به در و دیوار کوفتن البته که بی فایده ست،فقط به باور نیاز است و انتظار...

137:شـــــور بازار

پشت شیشه ی ِ ماشین ِ تویوتا ی ِ جوانک ِ بسیجی - سان نوشته بود:


" ز عشقت عاقبت روزی عراقی می شوم "