مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

چهل و دومین خواب

استادان فلز کار قدیم،وسیله ای در اختیار  داشتند که وظیفه اصلی اش دمیدن هوا با فشار  به درون کوره های عمدتا کوچک آنها بود.هوای بیشتر مساوی بود با سوختن بهتر سوخت و چنین چیزی برابر بود با حرارات بسیار بیشتر که اصلی ترین نیازشان بود.وقایع اجتماعی ایران مثل این گونه دمنده ها عمل می کند،سوز و گداز هر چه بیشتر را با شتاب به دل و روان هر کسی روان می کند که گوشه چشمی به وقایع اجتماعی ایران دارد.هر چند وقت یکبار - انگار که دوره تکرار دارد - قتلی اتفاق می افتد و خونی به دل می شود و بعد از مدتی دوباره قتل دیگری و مصائب و مشکلات دیگری.دیگر دارد برایم به امری عادی بدل می شود.حالا این روزها خبر جان باختن روح الله داداشی - قهرمان چند دوره قوی ترین مردان ایران - بر اثر یک نزاع بی جهت باب روز است.


قضیه گویا از این قرار بوده است:آینه خودروی مرحوم به آینه خوردروی پرایدی برخورد می کند،به گمان اینکه اتفاقی نیافتاده به راهش ادامه می دهد.پرایدسواران پس از تعقیب اش جلوی او می پیچند و با او درگیر می شوند و یکی از سه آن سه تن،چاقو را در قلب و سینه و رگ گردن اش فرو می کند و متواری می شوند. بعد از مدتی به بیمارستان می رسد و به علت جراحات وارد شده جانش را از دست می دهد.


...


نه از دلدادگان مسابقات قدرت هستم و نه پیرو دنبال کردن اساسا هر نوع ورزشی هستم.ولی فوت او از دو جهت برای من شوک بود.


نخست و کم اهمیت تر:وقتی قوی ترین مرد ایران به راحتی در خیابان به دست چند نوجوان - 17،18 ساله بودند - جان خودش را از دست می دهد،وای بر حال امثال منی که گردنشان از مو باریک تر است،زنان که جای خود دارند.

دوم و مهم تر:متن را با بغض نوشتم.بغضی که کل امروز همراهم بود.وقتی صحنه مرگش را تصور می کنم که چطور سر یک مسئله پیش پا افتاده به جانش می افتند و تکه تکه اش می کنند،بغض گلویم را می گیرد...که تا چه حد می تواند حضور در این اجتماع راه رفتن بر لبه تیغ باشد.امروز دست و دلم به انجام کاری نرفت.فقط به مردمی نگاه می کردم که تا چه حد حضور در بینشان می تواند آثار شوم داشته باشد.حکایت این مردم به مثال انبار باروتی ست که منتظر یک جرقه است که این جرقه می تواند برخورد یک اینه ماشین باشد و یا یک عشق ساده یا هر چیز دیگری.احساس می کنم برای اشتباهاتمان تاوان زیادی می پردازیم.و این احساس چقدر دردناک است و استرس به همراه دارد.



           http://s1.picofile.com/file/7100057204/%D8%B1%D9%88%D8%AD_%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%B4%DB%8C.jpg

پ.ن.:امروز این را پیدا کردم.[کلیک]

پ.ن.2:بی انسجامی متن ناشی از مشوش بودن خاطر نویسنده است.برای متن تصویر بهتری یافت نشد

چهل و یکمین خواب

اوقات ســـَر یا ته حالی،آب پاش زرد رنگ را بر می دارم و میروم سر وقت گلهای جلوی کتاب فروشی به نیت آب دادن.در تابش مستقیم خورشید محدودیت دارم تا مبادا آفتاب ِ سوزان برگ ها را نابود کند.ولی دم غروب و صبح و شب آب پاشی از یاد نمی رود.گاهی حین آبیـــدن، سیگاری هم به توک می گیرم.هم فکرم متمرکز می شود و هم دلم کمی آرام.


اما با موج گرمایی که اتفاق افتاد تعدادی از گلها از بین رفتند.برگ هاشان سریع خشک شد و شاخه ها باریک تر و نحیف تر و برخی کاملا چوب شدند.یکی از گل ها که در گلدانی کوچک بود خوب مقاومت می کرد.هر روز که پیش می رفت تعدادی از برگ هایش خشک می شد اما اصل شاخه ها سر جایش بودند.تا اینکه کم کم طراوتش را از دست داد.دیروز برگ هایش را می چیدم و شاخه های نازک اش را می شکستم تا نیمه جانش حرام جان بخشیدن به بی جان ها نشود.امروز که رفتم تمام کرده بود.خبری از سبزی نبود که بماند،باقی ساقه هایش نیز چوب شده بود.


دیدن گیاه کوچک نیمه جان من را یاد خودم می اندازد که چطور در جامعه بی حال و بی رمق جانم کشیده می شود.دستم به هیچ کاری نمی رود و چشمانم برای مدتهای مدید خیره به در و دیوار.خواندنم یک هفته ای ست که نیامده و تنم انگار خسته ِ خسته ست.باد گرمی که حرارت را به شاخه های گیاه می رساند بی شباهت به یاسی فراگیری که بر اندام من دمیده می شود و تا مغز استخوانم می رود نیست.قصه همچنان همان است.به مسائل خودم باید قضایای دوستان همه درگیر و دار مشکلات خودشان را هم اضافه کنم. و من که خوش ندارم زبان به درد و دلی باز کنم به اینجا پناه می آورم.گاهی احساس می کنم قلبم کمی تیر می کشد و دستم به همان سرعت عرق می کند.منشا دقیق استرس کجاست؟نمی دانم.شاید می دانم وخودم را به نفهمی زدم.وضعیت خوبی نیست.از دسته افرادی هستم که درد و دل در جهان عینی بیشتر رنجورده ام می کند تا سبک.اگر اینجا نق می زنم فقط محض خالی شدن است.برای استیلا به این شرایط دنبال راه حلم.گویا ولی جدی جدی بد وضعی شده.همه نالانند و سرخوردگی تا عمق وجود همه مان رفته.در این گیر و دار به این فکر می کنم که در آینده نگاه می کنیم که ببینم خوش خوشانمان بود و یا ایام سیاهی بود که گذشت.زمان مشخص می کند.


...


پ.ن.1:کم امدنمان را بدین جهت ببینید.

پ.ن.2:می خواهم "مرگ قسطی" از سلین را بخوانم.فکر کنم با شرایطم هم خوانی داشته باشد.باشد که فتح بابی باشد برای از نو خواندن

چهلمین خواب

اگر قضیه ی ِ «حس ششم»،رسما ً و علما ً کشک باشد،چاره ای نیست جز اینکه به وجود پنج حس رای داد و من در مقام یک ناظر بی طرف که بر کرسی قضاوت تکیه زده، در میان «حـــس» هایم،میزان قوت هر یک را این طور رتبه بندی خواهم کرد:بینایی،بساوایی،شنوایی،چشایی،بویایی.البته در اینکه شنوایی ام قوی تر است و یا بساوایی ،تردید دارم ؛ولی در اینکه ضعیف ترین حسم،قوای بویایی ست شکی در کار نیست.


اما همین قوه ی ِ بویایی هم سختی های زیادی متحمل می شود.قبول دارم که در گرمای هوای بالای چهل درجه سانتیگراد،توقع اینکه مردم بوی تند عرق ندهند کمی نامنصفانه ست،ولی اینکه  مدام باید دست و دلت بلرزد تا بوی بد به مشامت نرسد قابل پذیرش نیست.سوار اتوبوس شدن خبر بدی ست و در همین اتوبوس ها ایستادن  مصیبت.کافی ست که بازوی بغل دستی  بالا رود و بوی ناز به مشام برسد و بینی رسما به فنا برود.گویی جماعت با حمام عناد ذاتی پیدا کردند.


در میان جماعت ایرانی،همیشه حرف از پاکیزگی در میان بوده و هست،اما کمیت اش در عمل می لنگیده.ورد زبان مسلمانان جمله ای ست با مضمون : «پاکیزگی نیمی از ایمان است» و میزان عمل شدن اش را در توالت های بین راهی سراغ گرفت.در مورد پاکیزگی و نظافت سخنرانی ها طویل می کنند و در عمل همین مردم از خلق نظم و پاکیزگی ناتوانند.به گمان من توصیه به نظافت و پند هایی این چنین یکسر باد هوا.اینکه یک عمل نیکو همچو میخی باشد که در سنگ نرود،می تواند ناشی از پریشان فکری ایرانی باشد که بین فکر و حرف و عمل اش دنیا تفاوت وجود دارد.اجماعی همه گیر وجود دارد که آنچه که در فکر می گذرد در حرف نمی گنجد و همین حرف در عمل و یک گفته نیک را باید در محدوده حرف جدی گرفت.خلاصه با این اوصاف گویا باید هم چنان  بوی گند زیر بغل را به بوی دهان جماعت اضافه کردباشد که خود در گروه « بــــودَهین» نباشیم.


آمین




سی و نهمین خواب

کارم شده نوشتن.نوشتن و نوشتن و نوشتن و بعد پاک کردن.برای سومین ساعت پیاپی نوشتم و پاک کردم.اینکه بنویسم نوشتنم نمی آید،نوشتن محسوب می شود؟

سی و هشتمین خواب

در کشور های مهاجر پذیر مدتها بحث بود که حدود اختیارات مهاجرین تا چه حد است.آیا حق شرکت در انتخابات را دارند؟آیا از حقوقی همپای مردم اصیل آن خاک باید بهره مند باشند؟و امکانات حقیقی یک مهاجر تا چه حد است و بحث هایی در این گونه موارد.هر چه باشد بخش زیادی از توان مورد نیاز برای چرخش چرخ های اقتصادی آن جوامع را مهاجرین بر عهده داشتند.بحث های انسان محور که به میان بیاید ، بحث هایی این چنین هم رنگ می بازد که همه انسانیم و چونه زدن در مورد مسائلی از این دست نه زیباست و نه در شان جوامعی که داعیه دار انسان گرایی هستند.در مقام مثل،در وبلاگستان هم بحثی این چنین می تواند محل توجه باشد که نویسنده وبلاگ به عنوان صاحب ملک تا چه حد می تواند حق و حقوق برای مخاطبین - که مهاجرین هستند - قائل باشد.نظر مخاطب در پیشبرد نوشته های یک وبلاگ تا چه حد موثر است و آیا باید ساز را به خواست مخاطب کوک کرد یا نه.هر چند که ترسیم مرز حقوق در این گونه موارد اگر نه غیر ممکن،دشوار می نماید


...



واقعیت این است که چند وقتی ست که نمی توانم خودم را قامت "بید مجنون"سابق پیدا کنم.در مثل نوع زیستم در حال تغییر کردن است.پوست اندازی کردم و باید نامی جدید پیدا کنم."خواب هفتم" نظرم را جلب می کرد،همان گزینه ای که پیش از این پیشنهادش کرده بودم.ولی وقتی امروز برای دهمین روز پیاپی دوستانم  به پیشم آمدند و از مشکلات خودشان گفتند،ایمان راستین پیدا کردم که "مترجم دردها" را بهتر می توانم حس کنم تا "خواب هفتم" یا "بید مجنون".


خیلی کوتاه:این وبلاگ به "مترجم درد ها"تغییر نام می دهد.می دانم که مخاطبین خوش نخواهند داشت چنین نامی را،ولی این قسمت را به خاطر صاحب خانه کوتاه بیایید و قضیه را تمام شده فرض کنید.بید مجنون تمام شده بود،من دیگر در حال پوست اندازی هستم و ماندن در پوسته سابق نه منظر خوشی دارد و نه دیگر امکان پذیر است.