مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

خواب هجدهم

اگر زندگی راهی داشته باشد،بی شک مسیری یک طرفه ست که به مقتضیات زمان کند و یا تند می شود.در زمان مصائب روالی کُند (تا مرز لازمان ) و در خوشی ها مثل برق و باد می گذرد.ایستادن؟هرگز،بازگشت و دنده عقب پیش کش.


بـــــَد، زمانی می شود که نیم نگاهی به عقب بیندازی و به مسیری که آمدی نیم نگاهی کنی  و گمان بری راههای دیگر هم می توانست خوب باشد.آیا می رفتم هنرستان بهتر نبود؟ در ریاضی  المپیادی رفتم در نقاشی و خطاطی هم دستی داشتم و رتبه و مقامی (هر چند پایین)،حالا سیزده سال است که قلمی در دست نگرفتم و چیزی ننوشتم و آخرین باری هم که طرحی کشیدم در خاطرم نیست.بیم این دارم که اگر زودتر از موعد امیدوارانه رو به موت شوم مدام انگشت حسرت به دهان بگیرم.خطاطی و طراحی ذبیح ِ زیاضی فیزیک دبیرستان شدند.در پیش دانشگاهی،درست زمان انتخاب رشته برادرم از رفتن به ریاضی محض باز دارم داشت و مهندسی مکانیک را پیشنهاد داد.خودش از مکانیک سیالات انصراف داد و من راه او را پیش گرفتم.در کنارش گوشه چشمی به منطق و فلسفه و جامعه شناسی و مرور درسهای آن رشته ها.اکنون که چند سالی می گذرذ،دوستانم یکیایک درس شان تمام شده،یکی عازم است،یکی برای دکترا می خواند،یکی متاهل شده و... ترس این دارم که میادا زمانم از کف رفته باشد.آیا از خواندن و غور در موضوعات مورد علاقه ام پشیمانم ؟نه،به هیچ عنوان


سقراط جمله حکیمانه ای دارد که کسی خوشبخت است که در زمینه مورد علاقه اش مشغول به کار باشد.از اینکه سرم گرم مسائلی چنین بوده و یا حتی از اینکه زمانهای متمادی در اینجا بودم و نوشتم به هیچ عنوان پشیمان نیستم.تک تک لحظاتش از برای خودم بوده و میل خودم و رغبتم.ولی گاهی جامعه بدجوری قواعد خودش را تحمیل می کند.وقتی همه جوش خودشان را می زنند و با کاسه لیسی کارشان را پیش می برند حس خوبی بهم دست نمی دهد.با چالوسی از استاد نمره می گیرند،با بسیج فعال معافیت می گیرند و با پارتی مشغول به کار می شوند،درسشان پیش می رود،کارشان پیش می رود،خدمتشان می مالد،پارتی دارند،قدرت دارند و نفوذ دارند....


آن وقت من اینجا،چه کار می کنم؟

گاهی واقعا احساس می کنم اجتماع و قوانین نانوشته اش مرا طرد می کند.چه مامن خوبی ست اینجا که حداقل احساس بودن را در من زنده می کند.


پ.ن.:امروز اتفاقات خوبی نیافتاده.از ناله کردن بیزارم و چند روزی زمان می خواهم برای بازگشت به روال عادی،از اینجا که اینجا بودید و من را خواندید،صمیمانه سپاس بی قیاس

نظرات 10 + ارسال نظر
فرزانه جمعه 26 فروردین 1390 ساعت 00:20 http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
مدتی من هم اینتر نت حسابی نداشتم نوشته های بچه ها را کم کم می خوانم نوشته شما طوری بود که ته دلم را قلقلک داد و بعد آرومم کرد . دغدغه های مشابهی با شما داشته ام اما از آنچه حالا هستم پشیمان نیستم .
منتظر نوشته های جدیدت هستم

چه نظر امیدوار کننده ای

1 جمعه 26 فروردین 1390 ساعت 01:28

بودنت اینجا برای من باارزش است

بودن تو هم برای من نیز هم

میله بدون پرچم جمعه 26 فروردین 1390 ساعت 06:48

سلام
جمله سقراط را باید با آب طلا می نوشتیم... ننوشتیم! به جاش حالا باید با خون دل بنویسیم!!

همان ساده هم می نوشتند خوب بود،اصلا ننوشتند.شعار زیاد داریم در فرهنگمان و مل عکسش

طبیب چه جمعه 26 فروردین 1390 ساعت 08:42

بید گرامی

چیز هایی که نوشتی واقعیت های موجود اند...متاسفانه

ولی

هر چه بیشتر وارد متن این واقعیت می شوم بیشتر به نتیجه می رسم که هر کس خودش زندگی خودش رو می سازه
نمی گم من هیچ وقت مشکلی نداشتم یا خسته نشدم و...بالاخره همه ما داریم تو این شرایط زندگی می کنیم البته من که خسته می شم بسی غر می زنم..به زمین و زمان هم بد و بیراه می گم

شرایط زندکی و تحمیل و جبر محیط (از نظر من )هیچوقت زورش به اختیار آدمی نمی رسه...بنابر این وقتی لطف خدا شامل حال افرادی می شه که باهوش یا بااستعداد لقب می گیرن (باز هم از نظر من)به این معنی نیست که توانایی خاصی دارند بلکه فرق این افراد با بقیه اینه که می تونن در غالب اوقات اختیاری که خداوند به همه داده رو به جبر زمانه قالب کنند...
شاید کمی کلیشه ای یا شعاری به نظر بیاد ولی به این که نوشتم واقعا معتقدم...

خیلی خوبه که از چیزی که تا لان بودی پشیمان نیستی ولی این سوال آن وقت من اینجا چه کا رمی کنم رو نباید بپرسی !

این که نوشتم زندگی زیر تیز نقد و غم منظورم همین بود به نظرم گاهی در حالی که داری نقادانه به موضو عات نگاه می کنی واقعیت هایی که به نظرت میاد خیلی اذیتت می کنه...

امیدوارم این اظهار نظر شخصی ناراحتت نکنه ولی فکر می کنم (یعنی این طور که از نوشته هات بر میاد )توانایی هایی های زیادی داری و فرصت زیاد تری که ازشون استفاده کنی نذار جبر محیط بهت غالب بشه...
امیدوارم اون اتفاقات خیلی هم بد نبوده باشه و به زودی بر طرف بشه

برای چه ناراحت کند برادر؟مگر چیزی علیه من نوشتی و یا اهانتی کردی.

در زمان وارد شدن فشار بر روان و در حالی که کیبورد هیچ نشانی نداشت هم سخت نوشتم و هم کمی دور از کوشش خودم برای روان نوشتن.


احساس می کنم برای فردی نظیر من با این دسته علایق،جامعه ای نظیر جامعه ما تا حدودی مشکل ساز می شود.برای چند ماهی درگیر مشکلاتی هستم که خودم مسبب اش بودم برای اینکه قوانین نانوشته را رعایت نکردم و بیم از دست رفتن چند سال از زندگی ام و سختی های دیگر که جای نوشتن اش نیست.

غم ام می گیرد که با تلاش من دستاوردی این چنین ناچیز داشته ام.باقی ولگردی شان را کردند،چاپلوسی شان را کردند و به کارهایشان رسیدند،پولی به جیب زدند و مشغول به کار و زندگی خودشان...

دغدغه های من نه تنها سودی برایم نداشت که شاید ضرر هم داشت در چنین شرایطی

قدیسه ی مست شنبه 27 فروردین 1390 ساعت 23:06 http://www.terisa.blogfa.com

همیشه دلم میخواست اندازه نگاه خودم زندگی کنم...ولی تو جاده ی نگاه مادرم راهی شدم!
همیشه دلم میخواست اندازه ی قد و قواره ی خودم بایستم...ولی دیگران قد علم کردن و منم واسه ثابت کردن اینکه ایستادم مجبور شدم خودمو بلندتر نشون بدم!
حالا نه خودمم نه اونی که دیگران فک میکنن...
همش آرزو میکنم کاش یکی درکم کنه و اجازه بده اندازه ی نگاه خودم زندگی کنم ... اونی باشم که دوس دارم ... ولی جاده ای که توشمِ،قدی که نشون دادم وادارم میکنه که ادامه بدم این اجبارو...چون هربار که میخوام برگردم و تالاشمو بکنم واسه رسیدن به علایقم همه شماتتم میکنن کسی حمایت نمیکنه،بدون حمایت مگه میشه راهی رو رفت؟! دل آدما به داشتن مشوق و همراه خوشه
حالا خودم نیستم مقابل اونیم که دیگران میخوان موضع گرفتم...اصلا نمیدونم چی میخوام!گیج گیج...دیگه راه نمیرم شاید تو باتلاقم؟!
جای درد و دل نبود فقط با خوندنتون دردم تازه تر و دردناکتر شد...
شرمنده رفیق...

گویا همه درد دارند از موضوعاتی چنین...درد و دلی بود

منیره یکشنبه 28 فروردین 1390 ساعت 12:50 http://booyedoost.blogfa.com

سلام بید عزیز مجنون
اگر به علائقت نمیرسیدی امروز پشیمان بودی . اگر در هر رشته یا از کار قرار میگرفتی و باز هم بید مجنون بودی بازم همین ها را مینوشتی به جز یک رشته : عشق شناسی در مدرسه بسیج که آنهم قطعن امروز نه ولی فردا پشیمان میشدی .
اینجا که ما هستیم جور دیگریست . تنبل نیستند ام تند نمیروند . در خیابان راه باز است اما گاز نمی دهند . برای رسیدن به هیچ نقطه ای عجله ندارند . هدفشان هرچه باشد راه را هرچند روز و هفته و سال جزوی از هدف میدانند . از اوضاع مالی هر گز نزد هیچ احدی سخن نمی رانند . با اینکه از اقتصاد جهانی شاکیند . با اینکه هنوز دوران طلائی "مارک " را به خاطر دارند و "یورو " بیچاره شان کرده. اینقدر خونسرد و آرامند که آدم داغ میکند : بابا بجنب دیگه اَه ... از قول استادی به دنشجوی ایرانی : عجله ات برای دکتر شدن است ؟ من سی سال است استاد دانشگاهم اگر بیست سال سابقه کار داشتم هیچ تاثیری در من یا تو یا دنیا داشت ؟ چرا شما ایرانیها اینقدر عجله دارید ؟ میرسید صبور باشید.

اسباب آرامش خاطرم شد

NiiiiiZ یکشنبه 28 فروردین 1390 ساعت 15:44 http://taktaazi.blogfa.com

شمای نالان برام تعریف نشده!
راست می گم!

آنقدر هم جان سخت نیستم.البته پوستم به میزان قابل توجهی کلفت شده!

نادی یکشنبه 28 فروردین 1390 ساعت 20:29 http://ashkemah.blogsky.com

سلام
مشخص است که وقتی بر میگردیم به عقب معمولا ترجیح می دهیم کارهایی را انجام نمی دادیم یا می دادیم.
اما مطمئن باش هر زمان هر تصمیمی که گرفتی بهترین تصمیم تو بوده است. تو با شرایط ان روز و با اطلاعاتی که آن روز داشتی ان را انتخاب کردی.
نگرانش نباش. زندگی گذری موقت است. و هرروز می توانی تصمیم جدیدی بگیری. و برای خودت بهترین را بسازی.

راست می گویی.من هم پوستم کلفت شده.روزی که نوشتم اش در آستانه انفجار بودم ولی امروز خونسردم نسبتا.پوستم کلفت شده

بلندترین یکشنبه 28 فروردین 1390 ساعت 22:13 http://www.bolandtarin.blogfa.com

مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود
چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد

وای شعر.راستش وقتی شعر می خوانم چیزی نمی توانم متمم اش کنم

درخت ابدی دوشنبه 29 فروردین 1390 ساعت 04:35 http://eternaltree.persianblog.ir

ز من به تو نصیحت که کار اصلی‌ت رو بچسب و بعد هم در فراغت به کار دلت برس.
هم‌دوره‌ی من توی دانشگاه دکترای زبون باستانی گرفت و حالا هم تدریس می‌کنه و هم به دار و ندارش می‌رسه. اما بنده 16ساله که شاغلم و ناشر بعد از 6 ماه هنوز مزدم رو نداده، چون کارمون با کرام‌الکاتبینه!
من یکی از اونایی هستم که با حرف سقراط تو این دیار به شدت مخالفم. حداقل در امور مالی. به همون دلیلی که خودت گفتی.

آفرین.همین.از همین که گفتی می ترسم.البته شمه ای از آن را چشیدم ولی هنوز به آن شدت نرسیده !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد