مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

169:بیا تا بمانیم

می دانی الهه،اصلا ً فکرش را نمی کردم همان مرد خوشرو و خوش برخوردی که درست اولین کسی بود که ما را بعد از عقدمان با همدیگر در آن گشت و گذار یک روزه می دید،تنها چند هفته دیگر زنده ست و یک شب - چونان امشب - به تو زنگ بزنم و تو با صدایی گرفته بگویی با سکته قلبی،روزگار او هم تمام شد.


گاهی به این فکر می کنم که آیا یک هفته ی ِ دیگر زنده ام؟یک ماه چطور؟چند سال چی؟چقدر ِ دیگر مانده ست به آن لحظه موعود و پایان همه چیز.گاهی حتی از این هم شوم تر می شود،وقتی که رفتن ِ نزدیکانم را متصور می شوم،برخی مواقع آن چنان شور می شود که راه می افتم  و سرم را گرم می کنم،تا مبادا این فکر مرا از درون بخورد.به این می اندیشم که چقدر کار انجام نشده دارم و چقدر ممکن است در دانستن ثروت هایم کوتاهی کنم،بی خودی رنجیده باشم و بی جهت رنجانده باشم.


بیا تا برای هم بمانیم،سال های سال،سالم و سرحال.آنقدر که وقتی که قرار شد یکی از ما برود - که ترجیح می دهم من باشم - حسرت به دلمان نماند حرف نا گفته ای برای هم داشتیم و تجربه یا تجربه هایی را از سر نگذراندیم.






واریان،رو به روی دو قله ی ِ شاه نشین و شاه دزد

نظرات 7 + ارسال نظر
داستان قصه رمان عاشقانه پنج‌شنبه 25 مهر 1392 ساعت 01:05 http://way.blogfa.com

سلام دوست عزیز عید شما مبارک
اولین داستانم را منتشر کردم، خوشحال میشم به وبلاگم تشریف بیاورید و داستانم را بخوانید و نظرتان را درموردش حتما بدهید، منتظر حضور شما هستم
سپاس

منیر پنج‌شنبه 25 مهر 1392 ساعت 02:20 http://dastnam.persianblog.ir/

میدانی الهه مرگ اینقدا جدی نیست . بازی است بازی !
میدانی محمد رضا رفتن عزیزان ناراحت کننده است اما وقتی آدم نیست خب دیگه نیست چرا من نمی فهمم این غم و رنج رو ؟! آخه چیزی که نیست ترس داره و ناراحتی ؟
میدانید مرغکهای عشق من ؛ قرار است تا هشتاد سالگی وبلاگم را آپ کنم خب اگر بودم میکنم ... و اگر نبودم چه فرقی میکند چه بکنم یا نکنم ... فهمیدید عزیزان من ؟
با تماشای مرگ آنها که فرصت شان تمام شد زندگی دوست داشتنی تره . چرا نمی گیرید اینجای داستان رو خب ؟
....
بقیه شو بچه ام راست میگوید الهه به این پسر مادر مهربانی کن . خیلی لوس نیست فقط یه خورده لوس است .

مهربان پنج‌شنبه 25 مهر 1392 ساعت 12:21 http://mehrabanam.blogsky.com/

هرچقدر هم که کنار هم باشید باز هم وقتی اون روز .... اون لحظه ... پیش بیاد که یکی بره یک دنیا حسرت از کارهای نکرده و حرف های نزده یک دفعه هجوم می یاره به سمت اونی که مونده ....

ولی خب باز بهترین چاره ای نیست ....

امیدوارم تا همیشه برای هم بمانید....

الهه جمعه 26 مهر 1392 ساعت 15:15

چشم عزیزم..

فرزانه چهارشنبه 1 آبان 1392 ساعت 08:27 http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
مرگ تنها حقیقتی است که با همه وجود لمس می شود اما به نظرم اصلاً تلخ نیست مرگ است دیگر ... نبودن است
وقتی نیستی فقط نیستی هیچ اتفاق دیگری نمی افتد

فقط من این قضیه کوتاهی در دانستن ثروت ها را نفهمیدم فرزند

نگارنده یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 14:52 http://30youngwoman.blogsky.com

موضوعش رو دوست نداشتم ولی نوشته ات خیلی خوب بود ... کاری کنید که این حرفها و قول ها روزی برایتان بی مزه و بی تفاوت نشون ..این سخت است ..جداً سخت است

رها از چارچوب ها سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 22:13 http://peango.persianblog.ir/

مرگ را فقط وقتی می شود فهمید که خیلی نزدیک باشد
بعید است آدم یکی از اعضای خانواده اش را از دست داده باشد و بعد بتواند بگوید مرگ است دیگر چیز خاصی نیست، خیلی بعید است
مرگ یک چیز گندی است که می پرد وسط زندگی و آدم را شوکه می کند و یک جای خالی بزرگ وسط قلبت درست می کند، همین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد