مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

بیست و سومین خواب

شاه راحل پس از راه انداختن حزب صوری ِ رستاخیز،خط و نشانی تاریخی برای نا موافقان کشید و گفت که هر کس که نمی خواهد به این حزب بپیوندد گذرنامه بگیرد و برود.معنای تلویحی اش این بود:"یک میلیون و ششصد و هفتاد هزار کیلومتر مربع ارث بابام است  و هر کس که نمی خواهد هـــــِرررری " .باز هم به زبان بی زبانی و سُس ِ لمپنیسم:"چهار دیواری اختیاری، شکر می خورد که  کسی مخالفت کند".چرخ و فلک و آسمان و روزگار یارش نبود،اواخر سال 57   با بغض گفت که می رود تا کمی کسالتش بهبود یابد و پنجاه و چند میلیون دلار ( که البته به نرخ آن زمان رقم ناچیزی بود،خیلی ناچیز) برداشت و بای بای.قصه اش به سر رسید  و ارثیه حکومت به افراد جدیدی رسید


  وارثان تاج و تختش  دست کم در دو موضوع با او اختلاف نظر داشتند:نخست اینکه تاج از طلا جایش را به پارچه داد،دو اینکه این بار، دیگر به ناموافقان مجال گذرنامه گرفتن هم داده نمی شد،بیخ تیفال... تق.نماد اجرای بی چون و چرای بخش دو را می توان «صادق خلخالی» مهربان در نظر گرفت ، می توان او را به کمباینی تشبیه کرد که به گندمزار اپوزوسیون می زد.  دو دهه بعد از بازنشستگی اجباری اش در کتاب دو جلدی «ایام انزوا» که شرح فعالیت هایش بود نوشت:"من حاکم شرع بودم و پانصد و چند نفر از جانیان و سرسپردگان رژیم شاه را محاکمه و اعدام کردم و صدها نفر از عوامل غائله های کردستان و گنبد و خوزستان و شماری از عوامل اشرار و قاچاقچیان مواد مخدر را هم کشتم و اکنون در برابر این اعدام هایی که کردم  نه پشیمانم و نه گله مند و نه دچار عذاب وجدان و...تازه معتقدم که کم کشتم .خیلی ها سزاوار اعدام بودند و به چنگم نیافتادند"


در ایران گویی قانون نانوشته ای وجود دارد که هر کس که بر روی کار می آید،نخستین کاری که در سرلوحه کارهایش قرار می دهد جمع کردن بساط ناموافقان است.نیروهای نظامی و دولتی را تیر می کنند و کیش ت ِ کیش تِ.مردم بدبختی که خود را در تنگنا می دیدند از ترس جان ِ شیرین باید جور و پلاسشان را جمع می کردند و عازم خارجه می شدند.سیر مهاجرت ایرانیان گرچه شاید در مشروطه خودش را نشان بدهد،ولی روندی بوده که در کمال تعجب طی یک صد سال اخیر روندی یک سر صعودی را طی کرده و الان طبق آمارهای غیر رسمی چیزی حدود چهار تا پنج میلیون نفر ایرانی در خارج از مرز ها زندگی می کنند.درصد اعجاب آور از هر چهارده و یا پانزده نفر یکی،رتبه نخست در جهان.


پیش از این کوشش می شد این سیر عظیم از مهاجرت را در قالب مهاجرت نخبگان جا بزنند.تصور معقولی می توانست باشد،در کشور جهان سومی که جایی برای متخصص نیست ، او می باید برای بهره بردن از تخصص اش راهی کشور مترقی شود.البته فرار مغز ها هست ولی همه اش این نیست.فرار بقال و نقال و دلال و آرایشگر و فروشنده و حسابدار و عمله و... را سخت می توان فرار مغز ها جا زد.واقعیت این بوده که ایرانی ِ بدبخت آن قدر زجر کشیده تا تصمیم گرفته فامیل و اشنا و فرهنگ و تاریخ و کشور را زیر پا بگذارد و برود، بلکه نفسی بتواند بکشد.کمی آزادی بچشد،رشد کند،جدی گرفته شود،نخبه کجا بود؟


به گمان من جدای از تصویر تیره و تاری که این گونه نگرش های حکومتی - ایدئولوژیکی در زندگی خیلی ها رقم زد، یکی از بزرگترین ضربه هایی که ما از این مهاجرت ها خوردیم،فراهم نشدن فرصت برای تمرین تحمل یکدیگر بود.گروههای مختلف رانده می شدند و می شوند و تضرب آرا کمتر صورت می گیرد و جزمیت بر جا می ماند.تاکنون کوشش بر این بوده که پالایشی اساسی صورت بگیرد و جامعه ای یک دست به وجود آید.صدای مخالفین و منتقدین بریده می شده و وقتی چنین شود جرقه فکر زده نمی شود.هنوز در پس زمینه ذهن خیلی ها این تصویر وحود دارد که تا تسویه ای اساسی صورت نگیرد و قدرت به خیلی ها داده نشود در هم چنان بر همین پاشنه می چرخد.واقعیت ماجرا این است که کشور هم بسیجی فراوان دارد و هم غرب گرا و هم باستان گرا و دیگر تفکرات التقاطی و یک حکومت عاقل باید بلد باشد اینها را با هم به کار گیرد و شرایط گفتمان بر قرار کند.اگر خیلی ها در دستگاه حاکم از قوت گرفتن نیروهای دیگر دلهره دارند شاید گوشه چشمی به این واقعیت داشته باشند.امیدوارم که اگر جنبش های مردمی به نتیجه رسید مجددا بساط چـــخـــه چـــخــــه گفتن راه نیفتند و جماعت دستشان باشد که این راه به ترکستان می رسد.وگرنه کشورهایی که تا به حال زائر سرا بودند باید این بار پذیرای مهاجرین جدیدی باشد.


جهان سوم که شاخ و دم ندارد،دارد؟


پ.ن.:کرم نوشتن این متن آنقدر به جانم افتاده بود تا نیمه شبی نوشتم اش و خیالم راحت شد.همین

خواب بیست و دوم




http://s1.picofile.com/file/6603135810/The_Persistence_of_Memory_764501.jpg

تداوم حافظه،اثر سالوادور دالی




در کودکی، تریلی زرد رنگم برایم مظهر شگفتی بود که چطور آن میزان بار را حمل می کند و آخ نمی گوید.منظور از بار، خاک و شن و سنگ هایی بود که از یک سوی حیاط بارش می کردم و به سوی دیگر حیاط  می کشیدم و در آن طرف محموله را خالی .در این مسیر ده-دوازده متری تنها حسی که دست می داد ،غرور بود.در مقیاس های کوچک ذهن بچه گانه،این تریلی زرد رنگ معادل هجده چرخ های غول آسایی بود که در تناژ بالا بار حمل می کردند ( الان دوازده چرخ شدند).دو تریلی دیگر هم داشتم که قدری ظریف تر و زیبا تر بودند و هر دو قرمز؛یکی هدیه بابا بود برای روز تولد و دیگری میراث سرخوردگی برادرم در تلاش برای تبدیل یک تریلی بزرگ به ماشین کنترلی چراغ دار.پسردایی ام که به دنیا آمده بود هوایی شده بودم که یک بار هم محض تفنن او را بار تریلی کنم و یدک کنم که خوشبختانه به علت وجود عوامل محاطی منتفی شد.اکنون اما با مرور خاطرات آن زمان،تریلی زرد رنگ برایم معادل یک بازیافت بد سلیقه ست و به این فکر می کنم که با توجه به اینکه پلاستیک در طبیعت تقریبا تجزیه نمی شود،آن دو تریلی قرمز رنگ سنگین، حالا در کجا به سر می برند.زمان این گونه دستمایه های دوست داشتنی را از معنا تهی می کند.


چندی پیش که گفت و گوی  «نوش آفرین» با بی بی چهل فارسی را نگاه می کردم،در ادامه شرح خاطرات زندگی حرفه ای اش،تعریف می کرد که چگونه به دلیل ازدواج از سینما دست شسته و راهی هندوستان شده و الخ...البته به سرعت بعد از آن اضافه نمود که چنین کاری به نظرش حالا بسیار احمقانه می رسد...روایت های یاس و امید.زمان  داشته های حسی مان را هم رها نمی کند.هر یک از ما یک «من» داریم که از منظر او به جهان نگاه می کنیم،منی که محصور در مکان و زمان است (و خاصه زمان)زمان بستر امکان را فراهم می کند و آنجا که امکان به میان آمد نخستین چیزی که می رود جاودانگی ست.دلم می خواهد از شر زمان خلاص شوم و در لازمان  تجربه کنم.برخی چیزها در لا زمان بهترند.


افسوس که هلیا نمی دانستی امکان بر همه چیز دست می یابد.امکان فرمانروای نیرومندترین سپاهیانی ست که پیروزی را بالای کلاه خودهای خود چون آسمان احساس می کردند.هر مغلوبی تنها به امکان می اندیشد و آن را نفرین می کند،هر فاتحی در درون خویش ستایشگر بی ریای امکان است.امکان می آفریند و خراب می کند.امکانات ناشناس در طول جاده ها و چون زنبوران ولگرد به روی گمنام ترین گلهای وحشی خانه می سازند.دروازه های هر امکان،انتخاب را محدود کرده است.بسا که «خواستن» از تمام ِ امکانات گدایی کند؛اما من آن را دوست دارم که به التماس نیالوده باشد


                                                     نادر ابراهیمی-باردیگر شهری که دوست می داشتم


پ.ن:دوستان چنانچه کسی تمایل دارد بگوید بحث وبلاگ قبل را بهتر در اینجا ادامه بدهیم.



خواب بیست و یکم

تیره نوشت:

نخستین روز سال گذشته با خبر بدی آغاز شد.یکی از دوستانم در سفری که  به همراه مادرش به مشهد رفته بود ، تصادف کرد.در جاده باریک ماشین به شانه خاکی رفته بود و سرنگون شده  و مادرش جان شیرین را از دست داد.پدرش هم در جنگ شهید شده بود و حالا تنها زندگی می کند.پس از چند سال کار کردن خودرویی خریده بود و به عنوان شیرینی با مادرش عازم مشهد بودند که حادثه اتفاق افتاد.در روزهای تنهایی و بی کسی چه می کند؟


امسال اتفاق مشابه دیگری افتاد.دوست دیگرم، در سفر نوروزی به کردستان تصادف کردند.پدرش درجا فوت کرده بود.مادرش در کما بود و خواهرش از ناحیه گردن آسیب دیده بود.امروز با خبر شدم که خواهرش نیز بر اثر عفونت پس از جراحی فوت کرده است.حتی نمی دانم که زمان رو در رو شدن چه طور به او تسلیت بگویم...


از این گونه مردن می ترسم.ترس نه،بیزارم.انگار بر اثر کوتاهی دیگری عده ای می روند و آب از آب تکان نمی خورد.جاده های خطرناک،خودروهای ناامن،فرهنگ رانندگی ِ پایین مردم و...در هر سفر بین شهری خودم و یا عزیزانم مدام بیم این دارم که مبادا اتفاقی مشابه برای ما نیز بیفتد.کسی که نمی داند و نمی داند که نمی داند در عمل، از بسیاری از خطرات و مشکلات در بی اطلاعی به سر می برد و نفس همین بی اطلاعی،پروای  از رفتن را از او می گیرد.اما آنکه دانست دیگر نمی تواند فراموش کند و اضطراب را به دوش باید بکشد.برای کسی که از خودرو و وضعیت ترافیکی کشوری با خبر نیست و یا برایش اهمیتی ندارد،اینکه چه خودرویی سوار است و چه طور باید رانندگی کند در درجه چندم اهمیت است،ولی برای کسی همچون من که هم علاقه مفرط به خودرو دارم،از نزدیک درگیرش بودم و بخشی از شبه تخصص ام در این موضوع ست،اتفاقاتی از این دست همچون خاری ست که به چشمانم می رود.زیرا که می دانم که هر خودرو یک مین است که هر لحظه بیم انفجارش می رود.


تمایلی به کش دادن موضوع ندارم،به شخصه بخش اعظم مصیبت هایی از این دست را مدلول عملکرد ناقص حاکمیت می دانم که برای جامه عمل پوشاندن شعارهای تهی و بر روی کار نشاندن مدیران بی کفایت،از هر تلاشی خودداری نکرد.کار به جایی رسیده که زباله های نظیر پراید و پژو سمند و پرشیا و... هر سال فیس لیفت می شوند و با قیمتی کلان عرضه می شوند و کسی گوشه چشمی ندارد که ناامنی خودروهای وطنی چطور هموطن را به زیر خاک می کشاند.خودروهای با قیمت پایه پانزده هزار دلاری باید به قیمت 40 میلیون تومان به فروش برسد تا بازار مکاره ای که حضرات راه انداختند سرد نشود.جان انسان ها چقدر اهمیت دارد.


در تصادف هایی که ذکرش رفت،چند انسان مردند.چند انسان...


...


روشن نوشت:


خبر خوش - دست کم برای من - اینکه یکی از دوستان سابق بعد از دوسال مجددا قلم بر دست گرفته و نگاشتن را آغازیده.دو سال خاطرات خوش ما با هم در یاهو 360،با بسته شدن این شبکه به خاموشی گرایید،اکنون که او باز گشته می توان امید داشت که تنور دوستی ما روشن تر از سابق بشود.خودش را باید از لا به لای نوشته هایش شناخت و حس کرد،ولی از طرف خودم بگویم که هر کس تا به حال دوست من بوده از این به بعد دوست او نیز هست!امید دارم که نوشتن در اینجا را جدی بگیرد.بهتر است نوشته های خودش را بخوانید


به صفحه دهه چهارم بروید.[کلیک]

خواب بیستم

خانه ی ِ  ما محیطی شبه نظامی بود که در کودکی ملزم به اجرای قواعد و قوانین آن بودیم.مثلا در ساعت مشخصی و پیش از غروب باید در خانه می بودیم،در ساعت معینی می خوابیدیم،زمان رسیدن باید دست و پاهایمان را می شستیم و...واضع و مجری این قوانین هم البته کسی نبود جز بابا.گاهی هم  قوانین را می شکستیم.حق نداشتیم روزانه بیش از یک ساعت میکرو بازی کنیم، در مقام مقابله شب ها با برادرم کشیک می کشیدم تا خوابش ببرد،وقتی خوابش می برد از خواب تصنعی مان دست می کشیدیم و بساط میکرو را برپا می کردیم !.البته همیشه هم قوانین سخت نداشت.گاهی اوقات هم از در محبت در می آمد.


از سرکار که می رسید و ناهارش را می خورد،بلافاصله چایی می خواست و بعد از چایی صدا می زد که بیا بوس.ولی بوس نبود،همیشه گاز بود،برخی مواقع هم که ته ریشی هم داشت صورتش را به صورتم می کشید که انگار صورتم را رنده می کنند.یکبار از در تلافی در آمدم و دستش را گازی گرفتم که دلش ضعف رفت بساط گاز دیگر همان روزها چیده شد.گاهی که مهربان تر می شد خم می شد و روی کولش می رفتم و  هرازگاهی هم مجازات تخطی از قوانین


الان که دیگر زمانی درخور از آن روزگار گذشته دیگر رفتارها هم تغییر کرده.روابط انگار بیشتر دوستانه شده و پدر- پسری و یا مادر- پسری در حاشیه ست.علی رغم اعتماد به نفسی که در کارش دارد ،گاهی می نشیند و در موردش با ما صحبت می کند.جویای نظر می شود و حرف می زنیم.برخی اوقات شوخی می کنم.مثلا به اسم کوچک صدایشان می کنم.یکبار که بابا را به اسم کوچک صدا زدم آنقدر خندید که اشکش در آمده بود.برای آدمی مثل او که همه به اسم فامیل صدایش می زنند انقدر این عمل غیر عادی بود که نمی توانست جلوی خنده خودش را بگیرد.


ولی همیشه در بر روی یک پاشنه نمی چرخد.زمان می گذرد و ماهیچه ها هر سال کمتر می شود.گوشت شل می شود و چین و چروک ها در دست ها و صورت افزایش می یابد چشم ها دیگر برق سابق را ندارند و زیرشان گود می افتد.تراکم استخوان ها کم می شود و  پاها پرانتزی و کمر خم.حتی دیگر موها هم که کراتین محض اند طراوات سابق را ندارند.گویی در  این زمان جای پدر و مادر با فرزندان عوض می شود.دیگر والدین هستند که تمنای مهر و محبت از فرزندان دارند.


مادربزرگم توقع دارد مدام به او سربزنیم،همیشه یک یا دو تا از فرزندانش کنارش باشند،نوه ها دورش را بگیرند و بغل و بوسش کنند  و او خودش را لوس کند.وقتی که خوب رسیدگی اش نکنند خودش را به مریضی می زند،حتی دیگر درک اینکه چه زمانی مریض است و چه زمانی سالم سخت شده.پرستاری که در کنارش است راضی اش نمی کند.دوست دارد در کنارش باشیم و او در کانون توجه.درست مثل کودکانی که وقتی در مرکز توجه نیستند قهر می کنند او هم در زمان تنهایی نیمه رقیق خویش  اندوهگین است و افسرده.دوست دارد در کنارش بنشینیم و او حرف بزند و از خاطراتش بگوید،خاطراتش هم همه از زمان جوانی.هیچ گاه از میانه سالی نمی گوید.یکراست می رود به اعماق جوانی و از شست سال زندگی میانه راه صرف نظر می کند...



این روزها به روابط آدمیان فکر می کنم.به کودکی و جوانی،از جوانی به پیری.دیوید فینچر وقتی فیلم «مورد عجیب بنجامین باتن» را می ساخت شاید گوشه چشمی هم به این تراژدی داشت.جسمش را عوض کرد ولی جنس روابط همان بود.در کودکی در بطن توجه بزرگسالان و جوانان و نیازمند مهر آنان،در پیری در حاشیه و تمنای نیم نگاهی.دو کوه پایه که از قله جوانی و سر حالی تقضای التفات دارند.پیرها اما تنهایند.اگر برای کودکان زندگی مسیری ست که باید طی اش کرد برای آنها گویی آخر الزمان زندگی ست و در پس اش مغاک.چه اندوهی دارد پیری.برای بچه ها مرگ سوغاتی ست که فقط به پیرها می رسد،برای جوانها چیست؟