مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

170:ماسولــــِــستون

 

 

 

  

                          

 

هوایی به غایت پاکیزه،طبیعتی زیبا،بارانی ملایم،ساختمان هایی بیش و کم خوش ساخت و مــِــهی که آدمی را احاطه می کند و در نهایت همسفری با کسی که صمیمانه دوستش داری،ارمغان سفر من از ماسوله بود.البته چند ساعت گشت و گذارم در ماسوله در حاشیه سفرم به گیلان بود و شهر دوست داشتنی رشت.در هر صورت اگر گذر کسی به شهر رشت و یا استان گیلان افتاد،پیشنهاد می کنم که دیدار از ماسوله را هم در برنامه خود بگنجاند،به بافت بازارش برود،خرید نکند (!) و در عوض در ساختارش ریز بشود،به موزه مردم شناسی اش سری بزند و به موزه حیات وحش آن قدم بگذارد و با بنیان گذار صاحب دل آن گپی بزند و حکمت تاسیس آن موزه را جویا شود.از مردم محلی نهراسد،دوربین را کنار بگذارد،و به گوشه و کنار برود و در احوالات مردم ریز بشود و جای هجوم به کباب هایی که مشابه اش در کلان شهر ها به وفور یافت می شود،از پیرمرد نانوا، نانی محلی بگیرد و با ماست ناهاری محلی نوش کند.و به کوه های سرکش و صخره ای اش خیره بشود،خزه ها و گل سنگ ها را رصد کند و ریه هایش را پر کند از هوایی که همتا ندارد.

169:بیا تا بمانیم

می دانی الهه،اصلا ً فکرش را نمی کردم همان مرد خوشرو و خوش برخوردی که درست اولین کسی بود که ما را بعد از عقدمان با همدیگر در آن گشت و گذار یک روزه می دید،تنها چند هفته دیگر زنده ست و یک شب - چونان امشب - به تو زنگ بزنم و تو با صدایی گرفته بگویی با سکته قلبی،روزگار او هم تمام شد.


گاهی به این فکر می کنم که آیا یک هفته ی ِ دیگر زنده ام؟یک ماه چطور؟چند سال چی؟چقدر ِ دیگر مانده ست به آن لحظه موعود و پایان همه چیز.گاهی حتی از این هم شوم تر می شود،وقتی که رفتن ِ نزدیکانم را متصور می شوم،برخی مواقع آن چنان شور می شود که راه می افتم  و سرم را گرم می کنم،تا مبادا این فکر مرا از درون بخورد.به این می اندیشم که چقدر کار انجام نشده دارم و چقدر ممکن است در دانستن ثروت هایم کوتاهی کنم،بی خودی رنجیده باشم و بی جهت رنجانده باشم.


بیا تا برای هم بمانیم،سال های سال،سالم و سرحال.آنقدر که وقتی که قرار شد یکی از ما برود - که ترجیح می دهم من باشم - حسرت به دلمان نماند حرف نا گفته ای برای هم داشتیم و تجربه یا تجربه هایی را از سر نگذراندیم.






واریان،رو به روی دو قله ی ِ شاه نشین و شاه دزد

168:تابستان خود را چگونه گذراندید؟

شاید اکنون،در آستانه فصل تازه و با از سر گذراندن فصل عرق ریزان و گرما،زمانش فرا رسیده باشد که به تابستانی که از سر گذراندم،بنگرم و آن را از نو ارزیابی کنم.اگر قرار بر چنین روندی باشد،بهترین وقایع این سه ماه را این گونه ذکر می کنم:


1) رسمیت یافتن و بیش متجلی گشتن احساس و دوست داشتنم نسبت به الهه ترین الهه دنیا،اکنون دیگر اسم مان در شناسنامه یکدیگر است.


2) پذیرفته شدن در رشته ای که دوست می داشتم در بهترین دانشگاه ایران:دانشگاه تهران.


3)فتح قله شگفت آور علم کوه،پس از از سر گذراندن دو شب پر سوز و گذار و سگ لرز زدن،غریب چالشی بود.ایستادگی در مرزهای توانستن و میل شدید به بازگشتن و زیر همه چیز زدن.


...


گرچه از زاویه ای دیگر،هر سه اینها حاصل روندی دراز مدت بودند،اما هر سه در این فصل به بار نشست،آن هم درست در پرکارترین فصل تمام زندگیم.تابستان خوبی بود.



167:خداحافظی با گری کوپــــر

در کشاکش تبلیغات انتخاباتی 8 سال پیش،کدامیک از ما گمان می برد این مرد ریشوی ِ در خود فرو رفته،8 سال بر مسند ریاست جمهوری این خاک تکیه خواهد زد؟


چهار سال پیش که بر امید ها به یکباره مهر باطل زدند و حاکمیت نظام زد دنده آخر،از خویشتن می پرسیدم به شرط جان سالم به در بردن از بگیر و ببند ها،آیا می شود به امید روزی باشم که روز رفتن او را ببینم؟


امروز ظاهرا ً آن روز غریب فرا رسیده بود.


بی شک سیاست های بین المللی جمهوری اسلامی با آمدن حسن روحانی تغییرات اساسی نخواهد کرد،هر چقدر هم که خواست عمومی طبقه متوسط و بالای شهر های بزرگ کشور فراتر از داده های نظآم باشد،سیاست هایی تندروانه برای بسیاری از مردم این دیار همچنان جذاب است.اینک برای من بیشتر مبحث "امید اجتماعی " مطرح است و از قرار با آمدن حسن روحانی جانی تازه گرفته ست.امیدوارم با همان اعتدالی که از آن دم می زند رفتار کند،تا هم سیاست های تندروانه کمتر مجال خود نمایی داشته باشند و هم ارتجاعیون را نــَرَماند،کس چه داند،شاید چنین شود،در حال قضاوت زود است،زمان لازم ست.

166:روزی روزگاری آریان

آن گوشه ی ِ خانه،درست در میان هال ِ کوچکتر خانه و رو به روی قفسه ی ِ کتابخانه و بر روی تخت چوبی و جاجیم ِ دست بافته مادرم،دو هفته ای ست که پدیده ای شگفت پیداست که گهگاه می گرید،گاهی خواب است و گاهی در وضعی میانه این دو !


نمی توانم حس خود را پنهان کنم،اما گمان می برم موجودیتش بیشتر برای من آکنده از شگفتی باشد تا خوشحالی.گاهی که خسته از کار به خانه می رسم به کنارش می روم و سرشار از شگفتی به او می نگرم،دست های کوچکش را می گیرم،پاهایش را و به آهستگی می بوسمش،وقتی موهایش را با برس مخصوصش شانه می کنم تو گویی می خندد،نوازش را دوست دارد ولی بر روی دست هایش حساس است ! دست هایش را زمان خواب زیر پتو نمی گذارد و چنان که مجبور شود می گرید،تخس به نظر می رسد و یک دنده،زمان گرسنگی کولی بازی اش شدت می گیرد - مادرم می گوید محمد کوچولو ! - و زمان سیری کنجکاوانه این طرف و آن طرف را نگاه می کند،هر چند در حال حاضر بسیار غریزی به نظر می رسد ولی اعتراف می کنم از وجود او غرق در حیرتم.


او،آریان نام دارد و به برکت وجود او من هم اکنون عنوان دایی نیز دارم،آدم آرزوهای عریض و طویل نیستم،امیدوارم عمری دراز همراه با سلامتی جسمی و روانی داشته باشد،اگر گام در مسیر نخبگی هم بر دارد که چه بهتر.