مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

175:در مصائب مسائل فرعی

زودهنگام است،از پشت ِ شیشه یِ پنجره به دور دست ها می نگرم،خورشید کمی از دامنه ی ِ کوه بالاتر است و آسمان را ترکیبی از مه و غبار پوشانده،میراث باران دیشب است لابد.به این مسئله می اندیشم که با توجه به ابری بودن هوا آیا جایز است تابستانه لباس بپوشم و یا محض محکم کاری هم شده تدارکات لازم برای خیس نشدن زیر باران را فراهم بینم... گزینه ی دوم را انتخاب می کنم .به سراغ کفش چرمی ام می روم که پیش از عید  آن را  واکس صحیحیزده ام،ظاهرش سالم و سرپاست،افسوس که خط ها و شکستگی های افتاده بر روی چرم،پرده از ســِر درون بر می دارد که یک سال همراهم بوده است. برای امروز گزینه ای مناسب است.

ظهر هنگام اما کـِـنــِــف می شوم.هوا حسابی گرم شده است.بلوز در دستم تلو تلو می خورد و کف پاهایم حسابی داغ است،یاد سیستم های گرمایش از کف می افتم که زمان ساختن خانه مان درگیر کنکاش پیرامون قابلیت هایش بودم.پس از سرمایی هم که اوایل سال خودنمایی کرد برگ های بسیاری از درختان نروییده، خشک شده و خبری از سایه درختان نیست.سر ِظهر در تکاپو هستم که در کجا می توانم سایه ای بیابم آن هم درست در خیابان کارگر شمالی با آن حجم از سر و صدایش،که خط باریکی از سایه های ساختمان ها به نظرم جالب است.تقریبا ً اکثر پیاده ها هم برای همان سایه دندان تیز کرده اند.مشغول طی طریق هستم که زنان میانسالی توجهم را جلب می کنند.پنجاه ساله به نظر می رسند.با پایین روسری و مقنعه خود را باد می زنند و کلافه اند.برایم جالب می شود و پس از  یک پیاده روی طولانی، بسیاری از زنانی را که چونان من در پیش بینی اشتباه کرده امند می بینم که وضعی به مراتب بدتر از من دارند.

 

به میدان انقلاب که می رسم یاد این گفته ی* ِ سیمین دانشور می افتم: 

  

ما هر وقت توانستیم این خانه یِ ویران را آباد کنیم،اقتصادش را سر و سامان دهیم،کشاورزی اش را به جایی برسانیم،حکومت عدل و آزادی را بر قرار سازیم،هر وقت تمامی مردم این سرزمین سیر و پوشیده و دارای سقفی امن در بالای سر خود شدندو از آموزش و پرورش و بهداشت همگانی برخوردار گردیدند،می توانیم به سراغ مسائل فرعی و فقهی برویم.می توانیم سر فرصت وبا خیال آسوده و در خانه ای از پای بست محکم بنشینیم و به سر و وضع زنان بپردازیم

                                                                                                 

                                                                                                                               کیهان،19 اسفند 57،شماره  10657

  

 

* گفت و گو زمانی صورت گرفته است که بانگ ها بر سر حجاب اجباری برای تمام زنان شدت و حدت یافت و بسیاری از نویسندگان و مقامات در این مورد به سخن ورزی مشغول گشتند.

** من این مصاحبه را از ژورنال جنیست و جامعه ( شماره 11) وام گرفتم.

174:فراز و فرود:زیست ِ 12 ساعته ی ِ آدم برفی

بنا را بر این گذاشته بودیم که برای یک یا دو ساعتی زیر برفی که پس از مدت ها بارش گرفته بود پیاده روی کنیم،به چه مقصدی؟هیـــچ،محض پیاده روی بود که ارزش داشت و قدم زدن و ریزش برف روی تن آدمی را حس کردن.من و الهه بودیم و دختر عمویش که به جمع ما اضافه شده بود. 

 

تنها پانزده دقیقه از قدم زدن گذشته بود که خاطره ها هجوم آوردند،برف بازی ها،زیر کاجهای مطبق ِ پر برف رفتن ها و آدم برفی ساختن ها،آدم برفی هایی که امروزه به نسبت زمان ما محدود ترند،و بعد پیشنهادی که به شوخی مطرح شد و بعد شوخی شوخی جدی شد:آدم برفی بسازیم! .سپس یاران را یکی یکی جمع کردیم،پسر دایی های من،و دختر عموی الهه.پس از چند دقیقه برادر و پسر عموی او نیز اضافه شدند،ناخواسته تقسیم کاری صورت گرفت و ساخت آدمک استارت خورد.ابتدا جایش را مشخص کردیم،زیر چند درخت کاج بزرگ جلوی خانه ی ِ مادربزرگ که جنوبی ست و همیشه خدا سایه دارد،سپس مشغول جمع آوری برف شدیم.کمی که گذشت پسر بچه هایی که مشغول بازی در پارک مجاور بودند هم اضافه شدند،به ایشان بیل و پارو و بیلچه و سطل  و خاک انداز دادیم که برف بیاورند.پسر دایی کوچکم قرار شد که بر روی مرحله به مرحله پروژه با وسواس آب بریزد تا درون و برون آدمک لایه های یخ شکل بگیرد  و زیر وزن برف متراکم سنگین فرو نریزد.یکی فیلم میگرفت،و دیگری بر روی آدمک برف می ریخت و من می تراشیدم.کم کم احساس کردیم چیزی خلق می کنیم که می تواند زیبا باشد و شمایل شــِــماهای کارتونی دوران کودکی را بگیرد. 

 

هوا تاریک می شد و نور هی کم تر،ولی کار به سرعت پیش می رفت.دخترانی که مشغول پیاده روی بودند آمدند و عکس می گرفتند و منتظر پایان پروژه بودند که بیایند و کنار آدمک عکس ِ نهایی را بگیرند،پسرانی دسته دسته رد می شدند و با تعجب ما را نگاه می کردند که مشغول ساخت ادم برفی هستیم،کم کم برای خودروها هم جذاب شده بود،چند تایی صبر کردند و ایستادند و روند ساخت را رصد کردند. 

 

لحظات جالبی بود،هوا تاریک بود ولی بچه ها با جان و دل کار می کردند.احساس پیکر تراشی را داشتم که مدام از کپه برف می تراشم تا اثر نهایی را از دل برف و یخ بیرون بکشم.چند ساعت گذشته بود،هوا هم سرد تر شده بود،برخی که دیگر وقت نداشتند رفتند.نوک دستان و پاهای همه یخ زده بود ولی اشتیاق ساختن آدم برفی هنوز برجا بود.کمرم درد گرفته بود از شدت خم و راست شدن و دیگر همگی متفق القول شدیم که در این سرما بهتر است ساخت را متوقف کنیم و تزئین کنیم که دیگر رمق ایستادن نیست. 

 

برای چشمانش  از میوه های کاج های جلوی خانه بهره بردیم،بینی اش را هویج سایز متوسطی قرار دادیم و برای موهایش از کاج های سوزنی برگ حیاط خانه بهره بردیم.منظره جالبی شده بود،بافت درونی آدمک یخ زده بود ولی رویش برف نشسته بود و کمی جلوتر از ما آدمک ایستاده بود به ما لبخند می زد.برای دستانش دو نفر از ما رفتند و از بقایای هرس درختان توسط ماموران شهرداری دو شاخه کوچک آوردند،که گرچه کوچک بود،اما از شکستن شاخه ی ِ درختان بی گناه بهتر بود. 

 

آدمک اما بد شانس بود،هم به شب خورده بودیم و نور نداشتیم و هم کاج های بزرگ بالای سر اجازه ی ِ آمدن نور تیر ها را نمی داد،دوربین مان باطری اش تمام شده بود و لا جرم در سرمایی که گویی تا مغز بافت بدنمان رسوخ کرده بودیم،چاره دیدیم چند تایی عکس بندازیم و در عکس ها ماندگارش کنیم.(خطر  برای آدمک نزدیک بود و چند پسر نوجوانی آن حوالی پرسه می زدند).خود را این گونه دلداری دادیم که فردا که نور بیشتر شد و از نو گرم شدیم هم فربه تر و هم بلندترش می کنیم و حسابی تزئئینش می کنیم. 

 

امیدی واهی بود.حوالی نیمه شب گفتم سری بزنم آدمک در چه حال است،حین رد شدن از رو به رویش دیدم سمندی سفید رنگ ایستاده ست و خانوادگی با شور و شوق پسرک خانواده، مشغول عکس انداختن اند،آدمک اما وضع مناسبی نداشت،دیگر راست قامت نبود و به سمت راست قدری متمایل شده بود،می توانستم حدس بزنم یکی از همان وندال ها بهر ماجراجویی آمده لگدی بزند و برود که با بدنه یخی و سایز بزرگ آدمک برفی خیط شده است.تصویر و تصور ناراحت کننده ای بود،ولی تصور اینکه خانواده ای حین بازگشت حاضر شده اند بایستند و پیاده شوند و کنارش  - علی رغم اینکه چون برج پیزا کج شده بود - عکس بیندازند،قوت قلب می گرفتم.خودم را دلداری دادم که فردا هم می شود دور هم جمع شد و از نو راست قامتش کرد. 

 

ماجرا اما بدتر شد،صبح با خبر شدم که گروهی به آدمک حمله کردند و آن را شکستند و نابود کردند و گریختند.خبر ناراحت کننده ای بود،خاصه آن که نشان می داد هزاری هم که آدمک یخی باشد و از برون با برف پوشانده شده باشد،باز هم چاره ای جز نابودی در برابر حمله ندارد. 

 

روی هم رفته تجربه ای عجیب بود،هیچ گاه گمان نمی کردم ساخت ادم برفی انقدر برای همه جذاب باشد که حاضر باشند بازی و گرمای خانه را کنار بگذارند و همراه شوند،برای لحظاتی واقعا ً خودم را  در هیئت یک پیکر تراش تصور می کردم که می تواند مجسمه هایی یخی بسازند که بسیار سخت باشد و در عین حال پس از چندی دود شود و به هوا برود،و جالب آنکه هیچ گاه گمان نمی کردم ساخته ای برفی که تنها سه یا چهار ساعت زمان برد،انقدر برای زنان و دختران و خانواده جذاب باشند که گــُــله به گــُـله همگی بیایند و عکس بیندازند بروند،هر چقدر که در قسمت بدبینانه اش پیش بینی ام درست بود.ساخته شدن یک سازه - گر چه نیمه تمام موقتی - که می تواند برای بسیاری زیبا و جذاب باشد،برای بسیاری هم چنان قابل تحمل نیست. و کمر همت می بندند که سریع نابودش کنند. 

 

پ.ن:تصاویر آدمک نا تمام [کلیک] و [کلیک] و [کلیک] 

173:خبری از ما - اُسرا - نیست

صمیمی ترین دوستم را دو ماه است ندیدم و دوست دیگرم را پنج ماه،از دوستانم آن هایی را که دیدم و می بینم افرادی هستند که در زندگی روزمره همراه و هم نفسیم،بچه های دانشکده و یا دوستانی که دانشکده شان ور دلمان است،اینکه شال و کلاه کنم و به قصد تجدید دیداری بیرون بزنم هرگز. 

 ...

 

حالا بعد از مدتی آمده ام بنویسم،در میابم رمقی برای نوشتن ندارم،فضای بلاگستان محزون است و بی جان.تنی چند از دوستان نزدیکانشان را از دست داده اند،وبلاگ های تنی چند از دوستان فیلتر شده و بسیاری مدت هاست که وبلاگ را به روز نکرده اند،در این فضای کرخ کننده ،از نوشتن آدمی را چه سود؟

171:چشم در چشمان نئاندرتال ها

برای انجام کاری اداری،لاجرم به دانشگاه پیشین خود که به سختی از آن جسته بودم گسیل شدم،قرار بود مدرکم را بگیرم که سخت محتاجش بودم،لیکن به ناگهان اذعان داشتند چند امضا باقی مانده ست همان بــــِــه که برای سرعت در انجام کار خود وارد گود شوی،چنین کرده و خویشتن وارد گود - کنایه از طبقات و ساختمان های متعدد دانشگاه ! - شدم.قرار بود با سه امضا موضوع جمع شود و مدرک مربوطه اخذ شود،چنین نشد و امضا پشت امضا،بالا ...پایین؛بالا ...پایین،بالا ...پایین.حسابی خسته شده بودم و عرق ریزان مانند توپی از این اتاق به اتاق دیگر. 

 

در دانشکده خودمان که پیش بینی شده بود آخرین امضا گرفته شود - که البته چنین نشد ! - به آدرس اشتباهی که دادند، پای در اتاقی نهادم که کمتر شلوغ بود و در بی در و پیکی و حجم زیاد کاغذ و پرونده دانشگاه،استثنایی محسوب می شد.قدم اول را که در اتاق گذاشتم،میز و صندلی های خالی بود که توی ذوق می زد،به گوشه اتاق نگریستم و دو تن از اساتید که در مقطع کارشناسی زیر نظرشان 6 واحد دشوار درسی را از سر گذرانده بودم را مشاهده کردم، چهره یکی رو به من بود و رخ دیگری به سوی او لاجرم پشت به من.چند سالی از رابطه استاد - دانشجویی مان می گذشت و این را به فال نیک گرفته و سلام غرایی نثار استاد نخستین کردم که چشم در چشم شده بودیم،قدری نگاهم کرد و  با دیده عاقل اندر سفیهی از پاسخگویی سر باز زد !چند ثانیه ای گذشت و  به وارسی دو تن ادامه دادم،دیگری که گویا کنجکاو شده بود رو برگرداند و چشم در چشم شدیم،با خاطری آزرده از استاد نخستین،به این یکی هم سلامی کردم،قدری نگاهم کرد،رو برگردانده و مجددا ً مشغول به هم سخنی شدند ! 

 

نا امید شده بودم،خواستم از موضعی رحمان و رحیم وارد شوم و از طعنه زدن خودداری کنم،از ایشان سوالی پرسیدم که واپسین امضا را از کجا و چه کسی باید بگیرم،هر دو قدری نگاهم کردند و مجدداً پاسخی ندادند. 

 

خشمگینانه از اتاق خارج شده و بر خود دشنام می دادم که چرا اجازه دادم خاطره خوش جستن از آن دانشگاه بی در و پیکر،در قضاوتم نسبت به  این دو تن تاثیر بگذارد و ایشان را انسان هایی محترم ارزیابی کنم. در واقعیت امر و دستکم تا آن جا که تجربه بر من ثابت کرده است،رابطه استاد - دانشجو در ایران بیش از آن که رابطه ای مبتنی بر آموزش و پرورش هم دلانه باشد،رابطه ای ست که استاد با ترفند های مختلف - از جمله تحقیر و منت - بر دانشجو اعمال قدرت می کند؛پیداست در نظامی چنین،رابطه ای چنین بیمارگونه مدام باز تولید شود،چرا که دانشجویان تحقیر شده دیروز،روزی خود حمـــار مراد سوار شوند تا می توانند بتازانند...نظارتی در کار نیست