مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

صد و بیست و سه

بابا تنها یک گروه خودرو را به رسمیت می شناخت:خودروهای ِآمریکایی.آن هم با چند خصیصه ای که خاص آنها را بود:بزرگ،ایمن،عضلانی و در نهایت قــُــلچماق.به همین جهت زمانی که عازم شد که خودروی تازه خریداری شده را به خانه بیاورد به راحتی قابل پیش بینی بود که این یکی هم باید به لیست دیگر آمریکایی هایی که آمدند و رفتند اضافه کنیم:فورد ماستنگ،شورلت نوا،آریا،شورلت مالیبو،آهـــو،جیپ و...


این یکی ولی نوبر بود،اینکه با چه فلاکتی از در خانه به وارد شد و پارک شد را فراموش نمی کنم،با طول و عرض تقریبا پنج و نیم و دو متری براستی یک هیولا بود یا به عبارتی دقیق تر:یک داج کــُرُنــِت استیشن.



تاریخچه خود ِ خودرو هم جالب بود،گویی در سرنوشت اش نوشته شده بود که برای گوشه ای پارک شدن و نظاره شدن آفریده شده،مالکین قبلی تنها چند سال - و آن هم کم - سوارش شده بودند و همیشه ی ِ خدا پارکینگ نشین بوده،در خانه یکی سیزده سال،جایی دیگر ده سال و مالکین دیگر هم به همین سیاق.پایش به خانه ی ِ ما که رسید خودرویی بود سرحال و قبراق،با یک وانت لوازم جانبی،از جمله یک موتور دیگر.شیشه ی ِ برقی اش کار می کرد و فرمان هیدرولیک اش به همین ترتیب،کولر اش ولی از کار افتاده بود.حجم موتور اش مانند تمامی ماشین های آن دوره بالا بود و به 7200 سی سی می رسید.( قیاس بگیرید با 1300 سی سی پراید و 1400 پژو 206 و در نهایت 3000 سی سی ماکسیما).


تفاوتی نمی کرد سربالایی های جاده ی ِ چالوس باشد یا کوره راه های ِ طالقان و یا گردنه ی ِ حیران.در شیب هایی که پیکان ها پــِت پـــِت می کردند تنها یک نیش گاز کافی بود:غرش موتور،قدری لرزش بدنه و کنده شدن ماشین و گرد و خاک و سیخ شدن موی ِ بدن.


فضای درون ماشین که به جای خود،سه ردیف صندلی داشت - که البته برای پنج و نیم متر ماشین طبیعی به نظر می رسید  - و تو گویی ماشین انتها ندارد.سفر هایی که با دایی و خاله نشستیم و دوازده نفری زدیم به دل طبیعت خاطره هایی شدند که هنوز مرورشان جذاب است.


افسوس که خوش درخشید و دولت مستعجل بود.به قول بابا بنزین را «هـــورت» می کشید و با باز شدن جای پای شورلت نوا در حیاط خانه،دوباره  چادر ِ سفید رنگ عقاب نشانش بر رویش کشیده شد.گویی طالع شوم اش استراحت بی پایان بود.


پانزده و یا شانزده سالی هم پیش ما بود و گوشه ی ِ خانه،زمانی به سرمان زده بود که برای ماشین عروس شدن اش تمهیداتی بچینیم،سرمان شلوغ بود و به دَنگ و فَنگ بیمه و پلاک و... نمی ارزید.این اواخر در مورد جای پارکش هم به مشکل بر خورده بودیم،در آپارتمان تنها دو جای پارک داشتیم که یکی برای برادرم بود و دیگری برای ابوی،داج سفید رنگ حیران بود بین خانه های دوستان بابا.چند نفری هم پیله کرده بودند که بخرند برای نمایشگاه.اصرار داشتم که بماند تا چند سال دیگر - که 50 سال را رد کند - جزو خودرو های آنتیک می شود،افاقه نکرد،هر چند امکانش هم نبود تا دیروز...


دیروز برای خداحافظی رفته بودم،اعتراف می کنم بغض سنگینی گلویم را گرفته بود،گویی بخشی از من را می برند و خاطراتم را.خاطراتم را مرور کردم،سفر ها و مهمانی ها،زمانی که ردیف های دوم و سوم را می خواباندیم و تخت می خوابیدیم،سر و صدای موتورش و کنایه های ِ دوستانم که می گفتند: چه خبر از کشـــتی؟!،شگفتا که که ظرف 45 سال عمرش تنها 46600 کیلومتر راه رفته بود،میانگین  تقریبا ًسالی هزار کیلومتر.


به هر حال سماجت نمایشگاه ماشین دار خان،به نتیجه رسید و دیروز داج برای همیشه رفت و باز همان سناریوی قدیمی:ماشین در پارکینگ نمایشگاه پارک باشد برای دکور... گامی دیگر در جهت سرنوشت.


امیدوارم که جای خاطراتمان خوب باشد،نمی دانم خریدار فهمید که بخشی از ما و خاطراتمان را می بــَرد یا نه...


پ.ن1:برای دیدن عکس های بیشتر اینجا و اینجا و اینجا و اینجا می توانید کلیک کنید.فرصت نشد عکس های خودش را اسکن کنم،ولی این عکس ها با اصل خودرو مو نمی زند.یک باربند آلومنیمی بزرگ کم دارند فقط.


پ.ن.2:البته می دانم وتوقع هم ندارم که مخاطب هم مانند من این خودرو را زیبا بیابد.اما من در این ماشین خاطرات و هویت می بینم.از دید من نگاه کنید

نظرات 13 + ارسال نظر
مهربان سه‌شنبه 14 شهریور 1391 ساعت 21:54 http://mehrabanam.blosky.com

من این ماشین را با توصیفات شما زیبا دیدم...
اصلا من کج سلیقه.... ولی حتما زیبا بوده که برای دکور شدن انتخاب شده...

حالا خودمونیم عجب ماشین هایی داشتید ....

همساده ما پیکان هم داشتیم،البته تنها برای یک روز !
نه با مزاج بابا سازگار بود و نه ما!

...

درسته،به نظر خودم کارنامه ماشین داری و ماشین بازی ابوی با توجه به امکانات در یک کلام درخشان است !،کلکسیونی از ماشین های قلچماق و عضلانی و در عین حال راحت و ایمن.اگر بدانی چه سفر های طول و دراازی که ما با این ماشین ها نرفتیم.

در مورد زیبایی ماشین هم چشمانتان زیبا می بیند.راستش اگر ماشین را زیبا یافتید نخستین زنی هستید که این خودرو را دوست داشتید.روز فروش مادر و خواهرم مانده بودند در احوالات من و برادر و مهم تر از همه پدر !

پیانیست چهارشنبه 15 شهریور 1391 ساعت 00:53

یا علی.... عجب غولی...

همساده اسفند دود کن ماشین چشم نخورد

پندارنویس چهارشنبه 15 شهریور 1391 ساعت 01:38 http://pendaremah.blogsky.com

نوبت ما هم خواهد شد ولی به رایگان .

جناب باور بفرمایید ارتباط برقرار کردن با کامنت ها و بلاگ های موجز جناب عالی براستی سخت است،درد و دلی ست البته

ر - پ چهارشنبه 15 شهریور 1391 ساعت 16:55

سلام بر محمد رضا خان
یکی از همکاران در جستجوی چنین ماشینی بود. قسمتش نصیب دیگری بود انگار. جالب است که علاقه مندان به این
دست ماشین ها کمتر به نوع دیگری قانع می شوند. انگار ابهت آن را در دیگری پیدا نمی کنند.
من معمولا زمان اسباب کشی به جایی جدید این احساس را دارم که توصیف کردید. به هر حال خاطره ها بخشی از شخصیت شکل گرفته ی ما هستند که جایگزین نمی شوند.

درود بر شما

من هم گمان می کنم اگر به نمایشگاه راه یافته باشد خودرو ی ِ ما جای بدی هم نرفته است.ماشین دوستی بد دردی ست هانم پویه ! الان چند صباحی که به علت دوری اش استخوان هایم درد می کند !

الهه پنج‌شنبه 16 شهریور 1391 ساعت 11:47

قیافه ی وبلاگتو یادم رفته بود بس که نسخه موبایلشو چک کرده بودم!!
ما هم با ماشینتون یکی دو تایی خاطره داشتیم به هر حال..! حیف شد!! اما خب حالا بقیه هم فرصت دیدنشو پیدا می کنن، ایراد نداره

تو درد من رو می فهمی الی ! می دونی من از چی حرف می زنم،خدا حفظت کنه جوون !

نگارنده پنج‌شنبه 16 شهریور 1391 ساعت 13:06 http://www.30youngwoman.blogsky.com/

سلام بر برادرم

اول بگم که دلم برات به شدت!!! تنگ شده و در اسرع وقت احیاناً هفته دیگه دلم می خواد ببینمت ..

دوم اینکه به نظر من برای زندگی خانوادگی ماشین عالیی بوده و وقتی از سفر با اقوام گفتی کلی خاطره از این تیپ ماشین ها و سفرها برام زنده شد...

جایش سبز!!!! امیدوارم که روزی یک ماشین برای خودت داشته باشی و اینقدر باهاش حال کنی

آبجی اتفاقا ما این هفته دور و بر کافه نادری باز هم هستیم،برای زیارت موزه های آن حوالی،هماهنگ باشی یک بعد از ظهر را همه با هم هستیم.

دوم اینکه خب خوشحالم که از این دست خاطرات خودت هم داری،می دانی خاطرات خوبی هستند،البته اگر اصحاب نوستالژی - نکوه سر و کله شان پیدا نشود باید بگویم که هر چند خودروهای امروزی لوکس می توانند راحت تر باشد،ولی خودرو های کشتی مآب آمریکایی کلاسیک،با توجه به توقعات زیستی مردم و خواسته هایشان خاصه پس از جنگ،هم خوانی بیشتری داشتند و بیشتر حس آدمی را به خود جلب می کرد،خودرو های امروزی زیباترند،اما روح ندارند،بخشی از آن به سبب تیکه پاره وارد شدن خودرو ها بی توجه به تاریخچه شان در این ملک اهورایی ست

فرزانه پنج‌شنبه 16 شهریور 1391 ساعت 17:17 http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
خوب با یک آمریکایی 2012 عوضش می کردین
ولی خاطرات را مطمئن باش که جایی نمی روند آن ماشین باشد و نباشد هستند

سلام

به قول حاجیون :انشالله تعالی !

خودم یکی از اینها را دوست دارم،داج چلنجر
http://en.wikipedia.org/wiki/Dodge_Challenger#First_generation_.281970.E2.80.931974.29

خودروی ِ حقی ست،طراحی اش در جلو و قابلیت های دینامیکی اش را می پسندم

مهرگان پنج‌شنبه 16 شهریور 1391 ساعت 23:09

سلام مترجم
راستش من نفهمییدم چرا فروختیدش؟ حتا اگه یه پارکینگ براش اجاره میکردین ارزشش رو داشت نگهش دارید. چطور دلتون اومد.
نوروز که تهران بودم با چندتا از دوستان به طور اتفاقی به یک نمایشگاه ماشین خصوصی که متعلق به یک آدم پولدار و ماشین دوست و کلکسیونر بود برخورد کردیم. ورود برای عموم آزاد نبود اما پسرکی که گویا پسر مالک بود لطف کرد و اجازه داد به ما که 4 نفر بودیم ماشینهارو ببینیم فوق العاده بودند و اکثرا عظیم الجثه! بعید نیست ماشین شما رو هم همون بابا خریده باشه یا یکی مثل اون! شاید اقلا بشه با دیدنش تو یه جایی مثل موزه تجدید خاطره کرد...

سلام بر مهرگان

والله نه پارکینگی در کار بود و نه هزینه ای این چنین می صرفید،ریاضت اقتصادی اکیدا ً مجال هزینه هایی از این سنخ را نمی پسندند !

به هر حال جست دیگر،داغ دلمان را تازه نکن !

رها از چارچوب ها جمعه 17 شهریور 1391 ساعت 02:05 http://peango.persianblog.ir/

سلام بر ممد رضا خان
آقا همسر من بیمار ماشین امریکایی است . یعنی روی مغز و اعصاب و روان پاتیناژ می کنه با این علاقه! جان من با پدر شما آشناشون کنیم که حرف دل هم را می فهمند. تمام نمایشگاههای مربوطه را هم به اتفاق می بینیم.
راستش من هم دیگر به این مقوله علاقمند شده ام. یکی از این دوستان عشق ماشینش همین یک ماه پیش یم ترانسپورتر خرید که مال تولیت آستان رهبر فقید انقلاب بود و حلاصه دو خانواده ای 10 روز رفتند ترکیه. آقایی که شما باشی 2.5میلیون تومن پول بنزین داده بودند ولی این رفیق سر از پا نمی شناخت. یعنی در این حد بیماری ماشین بازی دارند.
به هرحال الان می توانید در جای خالیش گل کوچیک بازی کنید. دل قوی دار امید که همانی که فرزانه گفت جایش را بگیرد. حالا 2012 هم نشد یک هامر جایش را بگیرد الهی.

با لحن رهبر معظم انقلاب : "بنده شخصا ً هامـــر را دوست می دارم !"
مخصوصا H2 را !

الان که جلوی بابا نمی شد حرف از ماشین زد نیکادل جان !
وقتی عکس های داج را نشانش دادم بر من خرده می گرفت چرا اصرار بر نگاه داری اش نکردی و با قضیه کنار آمدی

در صورتی که به حد کافی و وافی مقاومت هم کرده بودم ! به هر حال رفت و از این دست ماشین ها کم هم نیست،بعید نیست روزی روزگاری داغ دلمان تازه بشود و دوباره بروم سر وقت یکی از همین اخوان عضلانی ِ آمریکایی مان !

ر - پ دوشنبه 20 شهریور 1391 ساعت 22:45

من هم علاقه خود را به کافه نادری ابراز می دارم!

خب همساده شما هم روز دیدار بیایید،اتفاقا ً می تواند اتفاقی فرخنده باشد،دیدن دوستی که تاکنون در پس واژگان می شناختیم اش

ر - پ سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 10:06

ممنون . بی صبرانه منتظر اعلام زمان هستم.

زمان اعلام برنامه در یاهو مسنجر !

که سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 15:10

هی
یاد اون روز افتادم که با بیلی(بلیزر غول پیکر خوب و مهربان قدیمی) خدافظی کردیمممم
:)

ای داد مگو از بلیزر که خاطراتی هم با بلیزر داریم !
دلمان برای خودروهای آمریکایی بسی تنگ شده است

...
چند روز پیش توی وبلاگت چرخ میزدم و از خود می پرسیدم این دختر چی شد؟!رفت که دیگر رفت؟

خوشحالم که می بینم اینجایی،رفیق حداقلی از علائم حیاتی برای دوستان نه تنها مستحب موکد،که واجب عینی ست !

منیر پنج‌شنبه 23 شهریور 1391 ساعت 15:27

کافه نادری می خواهیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد