مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

مترجــم دردها

هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود

هشتاد و هشت

رو به روی خانه مادربزرگم پارک کوچکی بود؛ مامن توله های مردم که یک دم آرام نمی نشستند و هیچ جنبنده دو پا یا چهار پایی را آرام نمی گذاشتند.یکی از آنها را با اسم رمز فــــَــتـــَل مشخص کرده بودم،با بیست کیلو وزن برای ذله کردن منطقه ای کفایت می کرد.


نخستین روز عید که هوای صله ارحام به سرمان زده بود به دیدن مادربزرگ رفته بودیم،خــُــرده خریده داشتم،به سوپری محل رفتم دیدم که همو فـــَــتـــَل پشت دخل نشسته.ظاهرا ً شور و شر کودکی اش فروکش کرده بود و آداب حرف زدن را با مختصات ایرانی فراگرفته بود.زمانی که مشغول فراهم کردن سفارشات بود یکسر به این فکر می کردم که عمر گران عجب می گذرد.


در راه بازگشت،داغ دلم از نو تازه شد.پسری مجتبی نام را که در نوجوانی از دلدادگان ولایت بود را دیدم که روان، پشت فرمان به عید دیدنی می شتافت.ظاهرا ً از صراط مستقیم ولایت برگشته بود و پا به کژراهه نهاده بود.سری طاس و ریش پروفسوری،رایحه ای از برادر کوچک بسیجی سابق نداشت که با چه سختی ای ریش بلند می کرد.


شاملوی فقید در یکی از مستند های پایان زندگی،از زندگی می نالید که چرا آنقدر کوتاه است،عین عبارت :"زندگی به طرز بی شرمانه ای کوتاهه".ان زمان می گفتم این بابا بعد از هفتاد و پنج سال زندگی دیگر از جان زندگی چه می خواسته که بعد از این همه عمر باز هم کمش بوده.


سال به سال و عید به عید،و در زمان تولد،غم ام می گیرد که مبادا جوانی از کف برود و آهش بر جای بماند.عمری که به سرعت برق و باد می گذرد و یارای لنگر انداختن در لا زمان را نداریم.البته نمی خواهم کام دوستان را تلخ کنم،سال نو مبارک و از زندگی لذت ببرید،اما خب زمان زود می گذرد،باور کنید !


پ.ن:دیشب seven را دیدم،نفسم بند آمده بود.متن های را هم که وعده داده بودم می نویسم،به چشم





نظرات 7 + ارسال نظر
الهه پنج‌شنبه 3 فروردین 1391 ساعت 15:47 http://http:/

باز خوبه.. چون بار آخری که ما مجتبا رو دیدیم کلاه گیس هم داشت!!

خوبه که می گذره که . . اگر نه فک کن که تو یه سن می موندی چندین سال!!! مثلن 20 سال یه ساله می بودی

نه آنقدر کند هم راضی نیستم (دستکم حالا!)،ولی در کل جوانی مخصوصا اگر دیر بگذره بد نیست!

مهربان یکشنبه 6 فروردین 1391 ساعت 12:57 http://mehrabanam.blogsky.com/

زود گذشتن روزهای جوونی یکی از درگیری های ذهنی همیشگی منه...
و مطمئنم مثل باد رد می شه و نمی فهمم کی ... با همین سرعتی که این ۱۰ سال اخیر گذشت..... با همین سرعتی که فتل از پارک کوچک جلوی خونه مادربرزگت رسید به پشت دخل مغازه....

راستی سال نو مبارک

سال نو بر شما و آقا بابک مبارک باد


منم همین دغدغه رو دارم،خیلی دغدغه بدیه،فرسایشه

پیانیست یکشنبه 6 فروردین 1391 ساعت 20:43

کاش زمان برگرده... ولی نه.... ولش کن. همه بزرگ میشن. مام شدیم.

همساده چرا حرفت رو می خوری؟! بذار حالا یه بار هم برگرده،خدا رو چه دیدی،شاید اونقدر هم بد نبود !

soroush.h.b دوشنبه 7 فروردین 1391 ساعت 21:09

شور شر دنیای کودکی شما را خریداریم
ما که نداشتیم اخوی؛شما تعریف کن ما از مال شما ملذوذ شویم

برادر شما کمی از خاطراتت بگو تا ما نزد تو تلمذ کنیم !

خاطرات هم قیمت بده،خریدار باشی و مظنه دستت باشه با هم کنار می آییم !

الهه چهارشنبه 9 فروردین 1391 ساعت 18:12

افا این چه وضعیه! چرا بین کامنتا فرف میذارید

بی اغراق اول از همه برای خودت رو جواب دادم،نمی دونم چرا نیومده بود

رها از چارچوب ها یکشنبه 20 فروردین 1391 ساعت 00:03 http://peango.persianblog.ir/

این پست را همان وقت که تازه نگاشته شده بود خواندم اما دل و دماغ کامنت نداشتم
بله زندگی جنبه های بی شرمانه پرتعدادی دارد برادر جان

منیره جمعه 25 فروردین 1391 ساعت 20:04

شرمت باد زندگی !
به کام جوانان نیستی به کام هستی ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد